#پرستار_من_پارت_92

نمی تونستم حرف بزنم... زبونم بالا و پایین نمی شد و مثل سرب سنگین بود... لبخند زد و گفت:_«عزیزم... برو نماز شکر بخون یه چیزی هم نذر کن... اون برگشت پیشت...»
با شدت سرمو چرخوندم رو به پرستاره... چی گفت؟! نه توروخدا این چی گفت... فکرمی کردم گوشام اشتباهی شنیده اما با دیدن لبخندش... منم خندیدم و...
از جا بلند شدم... حالا دیگه هم چشمام می دید... هم گوشام می شنید... باورم نمی شد... به خط های اون دستگاه نگاه کردم... دیگه صاف نبودن... به سینه ی شهاب نگاه کردم... بالا و پایین می رفت...
با خوشحالی به بیرون دویدم و رفتم پیش آقای کیانی که شونه هاش داشت تکون می خورد... با خوش حالی داد زد:_«برگشت... شهاب برگشت...»
لیلا جون با این حرف به سمت اتاق حمله کرد... اونم مثل من بود... انگار نه انگار تا همین چند دقیقه پیش داشتیم از حال می رفتیم... یه پرستار جلوشو گرفت و بهمون تذکر داد اگه سر و صدا کنیم مجبور می شیم بریم بیرون...
لیلا جونو بغل کردم... اونم ب*و*س بارونم کرد... ازم تشکر می کرد... می گفت "جون شهابو مدیون منه..."
آقای کیانی هم همین طور... توی این مدت هیچ وقت نمی تونستم به این فکر کنم که گریه ی این مرد رو ببینم... اما پسرش... اینقدر شهاب براش عزیز بود که... ارزش گریه که هیچ... ارزش زجه هم داشت... رو به لیلا جون گفتم:_«من می رم نمازخونه...»
اونم با لبخند کارمو تایید کرد... لبخندی صورتم رو پوشونده بود... از خدا تشکر می کردم... سجده ی شکر می کردم... از این که برش گردوند... از این که زجه هامو بی جواب نگذاشت... بعد از نیم ساعت لیلا جونم اومد... اونم نماز شکر خوند و از خدا تشکر کرد... بعد هم گفت:_«عزیزم... دکتر شهاب گفته فردا میارنش بخش...»
با خوشحالی گفتم:_«یعنی دیگه خوبِ خوبه؟»
_«آره عزیزم...»
بعد سرشو گرفت بالا و گفت:_«خدا اونقدر مهربون بود که نگذاشت من مادر داغ تک بچمو ببینم... خدایا ممنونتم...»
منم ته دلم یه بار دیگه خدا رو شکر کردم... بعد هم همونجا نذر کردم که دو تا گوسفند قربونی کنم... ته دلم عروسی بود... یه نذر دیگه هم کردم که اون این بود که اگه شهاب ترک کنه ببرمش مشهد... البته فکر نکنم راضی بشه باهام بیاد... اما نذر بود و باید اجابت می شد... نمی دونم چرا این نذر رو کردم اما باید اداش می کردم... از نماز خونه خارج شدم... تصمیم گرفتم کمی برم بیرون و هوایی بخورم... سهند رو توی محوطه دیدم
_«حالت خوبه؟ تو که از شهاب بدتر شده بودی...»
لبخندی زدم و گفتم:_«خوبم...»
بی رودروایسی گفت:_«دوسش داری؟»
از سوالش شوکه شدم... بدون هیچ مکثی گفتم:_«چرا همچین فکری می کنی؟ من پرستارشم... بعد هم من باعث این اتفاق بودم... برای همین نگران بودم...»

romangram.com | @romangram_com