#پرستار_من_پارت_91

تحمل درد رو نداشت؟؟؟؟؟؟؟
چرا این... این فعلاشو گذشته می گه؟ مگه... مگه مرده؟؟؟ سهند کنارم ایستاده بود... داشتم رو زمین می افتادم... داشتم غش می کردم... لیلا خانم زجه می زد... سهند اشک می ریخت... یکی زیر بازومو گرفت... کشیدنم کنار... دستم درد گرفته بود... جیغ زدم و دستم رو از دست سهند کشیدم کنار... من نمی ذارم شهاب بره... نباید بره... اون حیفه... هنوز ترک نکرده بود... هنوز با مامان باباش آشتی نکرده بود... اون تازه بیست و چهار سال داشت... آقای کیانی لیلا خانم رو گرفته بود و همراش اشک می ریخت... سعی داشت آرومش کنه اما زجه هاش بیمارستان رو می لرزوند... موهام عرق کرده از زیر شالم زده بود بیرون... دستام هنوز خونی بود... هنوز بوی شهاب تو دماغم بود... هنوز گریه می کردم... نفساش بریده... دکتره گفت تحمل نداشت... یعنی نفس نمی کشه... دیگه چشمای خمارشو نمی تونه باز کنه، دیگه نمی تونه سر به سرم بذاره... دیگه برای کی غذا درست کنم؟ برای کی خونه رو تمیز کنم؟ یاد ب*و*سه اون شبش افتادم؟ یاد لبای لرزونش و یاد آغوش داغ داغش... وقتی با ولع می ب*و*سیدم... وقتی از شدت پشیمونی اشک چشماشو پر کرد... وقتی با صدای لرزونش التماسم کرد ببخشم... فراموش کنم... فراموش کردم... شهاب فراموش کردم... نرو... نرو... بخشیدمت، به خدا بخشیدمت... داد زدم... یهو منفجر شدم... تازه می فهمیدم رفته... شهاب رفت... اشک می ریختم... دهنم هنوز پر خون بود...
_«شهــــــــــــــاب... نرو... شهــــــــــــــاب... نرو، تو رو خدا نرو... برگرد... برگرد خودم بهت مواد می دم... برگرد خودم برات تزریق می کنم... دیگه نمی ذارم درد بکشی... نمی ذارم خمار باشی... بیا شهاب... شهــــــــــــــاب... ای خــــــــــــــــدا...»
صدای یه پرستار رو شنیدم داشت که با سر و صدا به سهند و آقای کیانی می گفت "منو ببرن بیرون"... سهند بازم اومد طرفم... جیغ کشیدم... نمی خواستم برم بیرون... پرستاره عصبانی تهدید می کرد که حراست بیمارستان رو خبر می کنه... هیچی نمی دیدم... دویدم به سمت دری که می دونستم شهاب رو بردن اونجا... همون موقع یکی از پرستارا با شتاب پرید بیرون و به سمت جایگاه پرستاری رفت... با دکتر تند تند به سمت اتاق می رفتن... حرف زدناشون رو می فهمیدم...
_«بله دکتر... چند بار علایم حیاتی نشون داد... خودم بالا سرش بودم... نبضش داره برمی گرده...»
دکتر سرشو تکون داد و رفت تو... پرش کردم... با سر رفتم تو... تلو تلو خوران رفتم طرف همون اتاقی که دکتره رفت... یه پرستار داشت با غرغر بیرونم می کرد... با جیغ و التماس گفتم:_«بذار بمونم... فقط بیرون اتاق نگاهش می کنم...»
التماس می کردم که سرو صدا نکنم... چشمام داشت کور می شد... پرستاره وقتی سر و وضعم رو دید سرشو تکون داد وزیر لب گفت:_«خدا صبرت بده...»
رفت بیرون... یعنی گذاشت بمونم... رفتم طرف شیشه ای که از پشتش شهاب رو می دیدم... سرمو چسبوندم به شیشه... اشکام ریخت... بیشتر و بیشتر... دستای خونی وعرق کردم رو گذاشتم رو شیشه... نگاهش کردم... چقدر آروم خوابیده بود... بلوز خونیش رو درآورده بودن... سینه ی مردونه و برجستش دیگه بالا و پایین نمی رفت... ساعدِ سوزن سوزنیش کبود بود... جای تموم تزریقاش... موهای بلندش ریخته بود رو پیشونیش... دکترا و پرستارا داشتن بهش شوک می دادن... دستگاه شوک رو تنظیم کردن... لعنتی اون تازه عمل کرده... اون شکمش پاره اس... اگه شوک بهش بدین می میره... شهاب مرده... نمرده... نمـــــرده!!!!
دوتا دستگاه سفید گذاشتن رو سینش... دکتره با پرستاراش حرف می زد... با یه نگاه به دستگاه جلوش که خط های صاف داشت شوک اول رو زد... صدای بیـــــــــــــــــــب... پیچید تو گوشم... سینه شهاب پرید بالا... دکتره بازم نگاه دستگاه کرد... با پرستارا هماهنگ کرد و شوک دوم... بیـــــــــــــــــــب... بازم سینه شهاب رو پرت کردن بالا... نگاه به دستگاه پر از خطهای سفید و قرمز کردم... چرا همش صافه؟ توروخدا... فقط یه کم... یه کم انحنا داشته باشین... خم شین لامصبا... شهابمو زنده کنین... بازم شوک... شوک سوم... سینه شهاب و پریدن اون... بیــــــــــــــــب
پس چرا صافن؟ هنوز خطها مثل خط کش... صاف... نه... نه... زنده شو... زنده شو... ببین اشکامو... بمون... بیا... زنده شو... شهاب نرو...
دکتر سرشو رو به پرستارا تکون داد ودستگاه رو جدا کردن... یه پرستار اومد پرده جلو شیشه رو کشید... شهاب از دیدم محو شد... برای همیشه محو شد... رفت... کجا؟! کجا رفت؟! اون خیلی تنها بود... تنهایی کجا رفت؟ من داشتم تنهاییشو پر می کردم... من داشتم راضیش می کردم... من پرترشو کشیدم... صورت خوشکلش تو همه پرتره ها برنده شد... من جونشو نجات دادم نمی ره... من نمی خواستم... اون... اون خواست...
جیغ زدم... صدام گرفته بود... یه پرستار پرید بیرون... همون که اجازه داد بمونم... زیر بازومو گرفت... دم دهنمو گرفت...
_«تو قول داده بودی دختر خوب...»
وا رفتم رو زمین... پرستار روبروم زانو زد... دستشو برداشت...
_«فقط دیگه داد نزن ما اینجا مریض داریم خب؟!»
هیچی نگفتم... بازم اشکای بدبختم... پرستار گفت:_«نامزدته؟!»

romangram.com | @romangram_com