#پرستار_من_پارت_9
غذا خورد و زود به اتاقش رفت. یه هفته ای از اومدنم به اون خونه گذشته بود و کار هر روز من دانشگاه رفتن و غذا درست کردن بود... اون شب بعد از غذا، شهاب بهم دستور داد به اتاقم برم و درو قفل کنم و بيرون نيام. شب با سر درد بیدار شدم و از اتاق زدم بیرون... اصلا هم حواسم به این نبود که شهاب گفت نیا... بی خیال توی اوج خواب شونه ای بالا انداختم که همون موقع دستی از پشت کمرمو گرفت. وحشت زده خواستم برگردم که خودشو بهم چسبوند و سعی داشت تنشو بهم بماله... جیغ زدم و اونم سریع دستشو جلوی دهنم گرفت و شروع کرد به ب*و*سیدن گردنم... دستشو گاز گرفتم و دوباره جیغ زدم... با صدای شهاب که گفت:_«عوضی...»
و بعد هم چوبی که محکم هم به سر من هم به سر اون یارو خورد از حال رفتم...
******
با صدای عصبی و نگران شهاب چشمامو باز کردم.
_«یگانه صدامو می شنوی؟»
_...
_«یگانه؟ جواب بده!!»
دستی به سرم کشیدم و یه دفعه همه چی یادم اومد... بغض کردم و اشکام جاری شدن. برخلاف تصورم که فکر کردم الان نگران و ناراحته با عصبانیت گفت:_«مگه من نگفتم برو اتاق، در رو هم ببند؟ چرا اومدی بیرون؟؟»
_«من... من سرم درد می کرد اومدم آب بخورم.»
_«اینجا هر شب هزار تا آدم میاد و می ره... اگه بلایی سرت بیارن من جواب اون زنو چی بدم؟ مثالش همین که...»
_«چیزی نگو لطفا...»
_«زود باش برو اتاقت..»
با بغض از روی مبل بلند شدم... توی راه پله بودم که گفت:_«نبینم از فردا شب این کارو تکرار کنیا... وگرنه مجبوری بری پیش همون خانوم کیانی..»
به دنبال این حرف پوزخندی زد... به اتاقم رفتم... سرگیجه داشتم و بعد از کلی فکر کردن به اینکه ممکن بود چه اتفاقی بیفته خوابم برد...
*******
صبح که بیدار شدم با نگاه کردن به ساعت مثل برق از جام بلند شدم، ساعت ده بود... وای... دویدم پایین که دیدم شهاب نشسته روی مبل... سرمو انداختم زیر که دادش بلند شد.
romangram.com | @romangram_com