#پرستار_من_پارت_10
_«تا الان خواب بودی؟»
_«من... دیشب دیر خوابم برد»
بلند شد و گفت:_«به من چه؟؟ باید صبح زود بیدار بشی... می فهمی؟»
اعصابم خورد شد. من کسی نبودم که بزارم کسی سرم داد بزنه!!
_«خب حالا یه روز صبحانت رو خودت درست کنی چی می شه؟»
اومد چونمو گرفت و گفت:_«اونوقت تو اینجا چیکاره ای خانم زبون دراز؟ می خوای پرتت کنم بیرون؟»
پوزخندی زدم و گفتم:_«قبلش خودتون وسایلتونو جمع کنید... چون رفتن من از اینجا یعنی محروم شدن شما از ارث..»
فشاری به چونم وارد کرد و از خونه زد بیرون... فکر کرده چون اینجا کار می کنم باید هر چی می خواد بگه...
ناهار ماهی سرخ کردم و برنج... سالاد هم آماده کردم... کارام حدودا تا ساعت یک و نیم طول کشید... بعدش رفتم بالا و توی اتاقم لباس برداشتم و رفتم دوش بگیرم... خیلی از اینکه بوی ماهی بگیرم بدم می اومد... توی حمام به این فکر می کردم که چه قدر زود به وضع جدیدم عادت کردم... یا شاید فکر می کردم عادت کردم وگرنه... چه می دونم منم خل شدم رفت... موهامو خشک کردم و شالم رو سرم کردم... نگاهی به خودم توی آینه انداختم... همه چی میزون بود... شلوار لی با بلوز آستین بلند آبی و شال هم مشکی... عاشق مشکی بودم...
وقتی رفتم پایین برخلاف این چند روز اومده بود خونه... ای بابا من فکر کردم این نمیاد برای همین کم غذا آماده کردم... آخه ماهی غذایی نبود که سرد خوشمزه باشه...
به هر حال بی خیال غذا خوردن شدم... زیاد هم گرسنه نبودم... معمولا وقتی خودم غذا درست می کردم اشتهام رو از دست می دادم... شهاب با لحن عصبانی گفت:_«زود آماده کن غذا رو، باید برم»
_«آماده است»
رفتم براش غذا کشیدم و سالاد هم گذاشتم جلوش... نشست غذا بخوره که یه دفعه ای گفت:_«خودت خوردی؟»
به دروغ گفتم:_«بله خوردم»
بعد هم رفتم بالا توی اتاقم و مشغول درس خوندن شدم... چند وقت دیگه امتحانات شروع می شدن و من سه ترم دیگه تمام می کردم... چون دو سال جهشی خوندم و به همین دلیل آخر سال دیگه لیسانسمو می گرفتم و یه دلیل دیگه اش هم این بود که هنرستانی بودم و سه ساله دبیرستانم تموم شد... در هر صورت سالِ دیگه که لیسانس گرفتم باید به فکر کار کردن بیوفتم... یه کار مربوط به رشته ام... از همین الان ذوق زده بودم تا یه کار خوب پیدا کنم و از این جا راحت بشم.
******
romangram.com | @romangram_com