#پرستار_من_پارت_11
امروز صبح که بیدار شدم بعد از این که صبحانه رو آماده کردم و شهاب رفت تصميم گرفتم اتاق شهاب رو تميز کنم. آخه تنها جايي که مرتب نکردم اون اتاق بود. قبلا ازش اجازه گرفته بودم که جواب داد:_«فوضولی موقوف... فقط تمیزش می کنی... همین!»
بالاخره وارد اتاقش شدم... با دیدن اتاقش مات شدم. از اون شب بدتر بود... اینقدر کثیف بود و بوی گند می داد که... بیخیال...
وسايلشو تميز و مرتب کردم و لباس ها رو گذاشتم توی لباس شویی... همه رو سرجاي خودش چيدم. کشوی ميزها خيلي شلوغ بود. همه شو ريختم بيرون تا درست تر بچينم. چند تا کارت بود و چند تا برگه و پرونده... فوضوليم گل کرد بفهمم چيه... با اینکه گفت فوضولی موقوف اما یه چیزی ته دلمو قلقلک داد یه نگاه کوچولو بندارم... وقتي نوشته روي برگه رو خوندم خشکم زد... اصلا باورم نمي شد... آخه چرا با خودش اين جوري کرده؟ چرا زندگيش رو انقدر بهم ريخته؟ جالب اين بود که هم رشته ی من بود... مدرکشو که دیدم مات شدم... اي خدا چي مي بينم... نه باورم نمي شه... برای خودش نقاشی بوده... بي اختيار زدم زير گريه و بلند بلند گريه مي کردم. نمي دونستم چرا اما بلند بلند مي گفتم:_«آخه چرا؟ خدايا چرا اين پسر بايد سرنوشتش اين جوري بشه؟ خدايا مگه تو همدم همه نيستي؟ چرا کمکش نکردي از اين دام فرارکنه؟ مادرت چه گ*ن*ا*هي داره؟ واي شهاب چرا زندگيت رو تلخ کردي؟ چرا تو اين سن از دنيا بيزار شدي؟ چرا پسر موفق و درس خون جامعه بايد اين طوري اسير اعتياد و مواد بشه؟ اي خدا...»
هق هق گريه ام رو بالا بردم. تا تونستم گذاشتم دلم حرفاشو بزنه و خون گريه کنه. يه دفعه يه چيزي به ذهنم اومد... اونم اين بود که يه عکسي از گذشته شهاب پيدا کنم... بلند شدم واتاقو زير و رو کردم اما پيدا نشد که نشد. مادرش هم يه عکس از اون به من نشون نداده بود... خيلي دلم مي خواست بيشتر از گذشته ی شهاب بدونم، اما از شهاب و اخلاق پيش بيني نشده اش هراس داشتم... دلم مي خواست تا آخرش کمکش کنم حتي اگه بهم سخت تموم بشه. اون روز توي اتاقش با فهميدن کمي از گذشته اش اين حسي که فکر مي کردم دلسوزيه درونم شعله ورترشد... نگاهي به ساعت انداختم. يک بعد ازظهر رو نشون مي داد... سريع بلند شدم و چشمام رو پاک کردم و باعجله بيرون رفتم.
همون موقع گرومپ خوردم به چیزی... وقتي سرم رو بالا کردم، شهاب رو ديدم که قصد ورود به اتاقش رو داشت... از نگاهش چيزي سر در نياوردم انگار داشت صورتمو بررسي مي کرد...
_«گریه کردی؟»
_....
بعد از مکثی گفت:_«گريه واسه ی چي؟»
_«صبح... صبح معده درد داشتم»
چشماش رو ريز کرد و دقيق نگاهم کرد و گفت:_«آها صبح معدت درد مي کرد اما تو ظهر گريه کردي آره؟»
_«خب آره...»
نذاشت ادامه بدم وگفت:_«راستشو بگو يگانه کسي اذيتت کرده؟ من نبودم کسي اومد اينجا؟»
_«نه... نه»
با نگاه عاقل اندر سفیهی سرشو تکون داد... بعدش با بی حوصلگی گفت:_«کارت تموم شد؟»
_«بله»
_«غذا آماده است؟»
romangram.com | @romangram_com