#پرستار_من_پارت_12
_«چرا شما ظهرا میای خونه؟»
وای چی گفتم... نفهمیدم چطور از زبونم پرید... آبروم رفت...
_«باید از تو اجازه بگیرم؟»
_«خب... خب... ببخشید»
دویدم رفتم پایین... مونده بودم چرا از خجالت آب نشدم اونجا... یگانه گل بگیر دهنتو... حالا غذا چی درست می کردم؟ ای خدا...
سریع سیب زمینی سرخ کردم و ناگت مرغ... نون هم در آوردم و با سالادی که از دیروز مونده بود گذاشتم روی میز که همون موقع اومد پایین و شروع کرد:_«این چه غذاییه؟»
نمی دونم من چرا از رو نمی رم؟ در اومدم راست راست تو صورتش گفتم:_«غذاست دیگه... وقت نکردم...»
با عصبانیت گفت:_«دو بار تو روت می خندم پررو نشو دیگه... اومدی اینجا کار کنی نه حاضر جوابی... می فهمی؟ دیگه هم نبینم زر مفت بزنی... شیرفهم شد؟»
یه بار تو زندگیم یه حرف مثل آدمیزاد زدم:_«بله... شد»
_«حالا برو... آزادی»
رفتم توی اتاقم و تخته شاسیمو در آوردم تا نقاشی بکشم... از دست خودم خیلی عصبانی بودم... بعد از حدود نیم ساعت صدای ماشینش نشون داد که رفته... منم تا شب کاری نداشتم برای همین تصمیم گرفتم برای عوض کردن روحیم یه سری به لیلا خانوم بزنم... بهتر از بیکاری بود...
توی هال نشسته بودم و لیلا جون هم روبروم بود... توی چهره اش نگرانی موج می زد... سعی داشتم آرومش کنم...
_«چی شده لیلا جون؟ چرا اینقدر نگرانی؟؟ به خدا هیچ مشکلی نیست..»
_«حالش چطوره؟ هنوز هم...»
فهمیدم نمی تونه بگه هنوز هم معتاد به مواده یا نه؟
گفتم:_«من هر جور شده راضی به ترکش می کنم... نمی دونم چطوری؟ اما درست می شه... نگران نباشید...»
romangram.com | @romangram_com