#پرستار_من_پارت_13

_«راضی نمی شه... با ما لج کرده... راضی نمی شه»
مثل بچه ها سرشو روی پام گذاشت و شروع به گریه کردن کرد... چقدر بچشو دوست داشت... بعد از نیم ساعت آروم شد... بهش قول دادم که درمان می شه... فقط ازش خواستم شماره ی یکی از دوستای قدیمی و صد البته صمیمی شهاب رو بهم بده... اونم شماره ی شخصی به نام سهند رو بهم داد. با عجله رفتم خونه... شهاب سر موضوع زبون درازی من ماشین رو گرفته بود ازم... بهتر... عذاب وجدان هم ندارم دیگه... تا رسیدم خونه شام آماده کردم و بعدش رفتم توی اتاقم... شماره ی سهند رو گرفتم و منتظر شدم، بعد از چهار تا بوق جواب داد:_«بفرمایید؟»
وااااای صداش چقدر خوشگل بود... ساکت شو دختره ی هیز(هه هه هه چه ربطی داشت؟)
_«سلام... آقا سهند؟»
خاک تو سرم حتی فامیلیش هم نپرسیدم از لیلا جون.
_«بله خودم هستم، شما؟»
_«من... من باید یه چیز مهمی رو بهتون بگم... اما اینو بدونید هر چی باشم مزاحم نیستم... یه موضوع مهمه...»
_«خانم شما کی هستین؟»
_«منو نمی شناسید ولی تو رو خدا به این آدرسی که می گم بیاین... باور کنید یه موضوع مهمه...»
_«یعنی چی؟؟ ای بابا بگید از طرف کی هستید؟»
_«آقا سهند من از طرف لیلاخانم، خانم لیلا کیانی هستم... مادر شهاب... یه اتفاق مهم افتاده اما شهاب نباید بفهمه...»
_«باشه... کجا؟»
آدرسو بهش دادم و گفتم ساعت شش اونجا باشه و خداحافظی کردم...
رفتم پایین و شهاب رو دیدم که داره شام می خوره... بی هیچ حرفی از کنارش رد شدم و منتظر ایستادم تا غذاشو تموم کنه...
یه دفعه ای گفت:_«می شه بگی چرا مثل طلبکارا بالا سرمی؟»
_«منتظرم غذاتون رو تموم کنید ظرفا رو بشورم.»

romangram.com | @romangram_com