#پرستار_من_پارت_14
بی هیچ حرفی به غذا خوردن ادامه داد... بعد از چند مین بلند شد و رفت... بی شعور یه تشکر هم نکرد...
خودم نشستم شامم رو خوردم و بعد از شستن ظرفا (حوصله نداشتم سه ساعت بچینمشون توی ماشین ظرفشویی) رفتم بالا تا بخوابم... از این روزمرگی حالم داشت بهم می خورد... همه روزام مثل هم شده بودن... با همین افکار به خواب رفتم...
طبق معمول که من خوشگل می خوابم... خوابم انقدر طول کشید که با صدای زنگ موبایلم مثل فنر ازجا پریدم... "لعنت به هرچی خروس بی محله!!!" داشتم همین جوری با خودم غر غر می کردم... انقدر بدم می اومد یکی مزاحم خوابم بشه! گوشی رو برداشتم... البته انقدر بد "بله ؟!" گفتم که فکر کنم طرف پشت خط از دنیا ناامید شد !!!!!
_«بله ؟!»
_«خانوم شما همیشه انقدر خوش قولین؟؟؟»
یه لحظه موندم!!! اصلا نمی فهمیدم چی می گه؟؟؟درحالی که سعی می کردم صدام خواب آلود نباشه گفتم:_«شما؟!»
چند لحظه سکوت برقرار شد و بعد هم.... سکوت...
_«الو... الو...»
صفحه گوشی رو نگاه کردم... تماس رو قطع کرده بود... رفتم تو لیست شماره ها... یهویی با دیدن شمارش... ای خاک تو اون سر بی مصرفت یگانه!!!!! آخه چقدر تو خنگی!!! ببین بچه مردم رو چه جوری سرکار گذاشتم؟؟؟ حالا چی فکر می کنه درباره ام؟؟؟ یه نگاه به ساعتم انداختم.
شش و بیست و پنج دقیقه
ای وای من... دیر شده... بدبخت حتما سرقراره... یگانه بمیری که انقدر حواس پرتی!!! موندم چه جوری درساتو پاس می کنی!!! سریع شمارشو گرفتم... خدا خدا می کردم خاموش نکرده باشه... یه صلواتم فرستادم نذرش... انگاری اثر کرد... گوشی رو برداشت... بد جور قل قل می کرد... جوش کرده بود درحد اعلا...
_«دیگه چیه؟؟؟»
_«ببخشید... یه لحظه گوش بدین به حرفام... من... یعنی... چیزه...»
واااااااای یگانه!!!! جون بکن الانه که قطع کنه ها!!! دستپاچه و تند تند گفتم:_«من خوابم برد قرار رو یادم رفت. وقتی هم زنگ زدین خواب بودم و شما رو نشناختم... حالا هم اگه دو دو دقیقه صبر کنین خودمو رسوندم. باور کنین سه سوت میام.»
یه نفس عمیق کشیدم... آخیش... چقدر تند تند حرف زدم... صدای سهند اومد، عصبانیتش کمتر شده بود اما خب بازم جدی بود.
_«فقط به خاطر شهاب... نیم ساعت بیشتر منتظر نمی مونم... وگرنه...»
romangram.com | @romangram_com