#پرستار_من_پارت_15
نذاشتم ادامه بده... زود گفتم:_«نه نه... من ربع ساعته میام...»
"آره جون عمت!!! ربع ساعته کوچتونو هم نمی تونی طی کنی... اونوقت می خوای ترافیکای تهرانو ربع ساعته رد کنی!!! خدا دستم به دامنت عجب غلطی کردما!!! کاش لااقل شهاب سوییچ ماشین رو ازم نگرفته بود... همینه دیگه... وقتی ناز می کنم این چیزا رو هم داره... تا تو باشی نگی حرومه واین چرتا... حالا چه وقت فکرکردنه!!!"
پا شدم مانتو سفیدم رو با شلوار لی آبی تفنگیم پوشیدم... وقت نداشتم فکر کنم چی خوشگله چی زشت... همین جوری از تو کمد یه روسری ساتن آبی نفتی که راه راه های پیچ در پیچ سفید داشت بیرون آوردم وانداختم رو سرم... کیف آبی سیرم رو هم برداشتم... آرایش هم که خدا رو شکر لازم نداشتم... چشامم که زیاد پف نمی زد... یه رژ صورتی بس بود... ملیحِ ملیح... جلدی ازاتاق پریدم بیرون... همه کارام سه دقیقه هم طول نکشید... چون وقت نداشتم یواشکی از بالا تو سالن رو نگاه کردم... شهاب نبود... رفتم دمِ درِ اتاقش... دستگیره رو آروم پایین آوردم... درو بازکردم... ازلای در دید زدم... رو تخت خواب بود... می ترسیدم... اما چاره ای نبود... پاورچین پاورچین رفتم طرف کمد لباساش... ای خدا حالا سوییچ تو کدوم لباساشه؟؟؟ نگاهی به ساعت کردم... ازنیم ساعت وقتم ده دقیقش گذشته بود!!! درکمد رو بازکردم.
قیــــــــــــــژ... ا ی درد... الانه که بیدار بشه... سریع نگاهمو به شهاب انداختم فقط یه تکون کوچیک خورد... ای بپکی اینم چه خواب سنگینیه ها!!! تو لباساشم دونه دونه گشتم... نخیر نیست که نیست... سرمو چرخوندم... شاید تو درآورش باشه... درکمد رو بستم. خدا رو شکر این دفعه صدا نداد... رفتم طرف درآورش... کشوی اول... نیست... کشوی دوم... لعنتی بازم نیست... کشوی سوم... اه پس کجاست؟؟ انگار سوییچ بی ام و قایم کرده!!!! یه پژو که انقد دنگ وفنگ نداره... داشت دیر می شد... خدایا چیکار کنم؟؟؟ مثل اینکه باید برم طرف خودش... اوه اوه... اگه بیدار شد چی؟! نمی گه "پرستار عزیز تو اتاق بنده اونم رو تختم چه غلطی می کنی؟!" دلو زدم به دریا و رفتم نزدیکش... آروم دستمو طرف جیب بلوزش بردم... یه چیزی توش بود... فکر کنم دارم موفق می شم... دستم رو آروم تو جیبش کردم... واااااااااااای چشام برق زد... سوییچه!!!! آروم برداشتمش... خواستم ازش دور بشم که... یهویی عطسم اومد... حالام وقت عطسه کردنه؟! تو این هیری ویری!!! هرکاری ام می کردم لامصب نمی رفت... اشک تو چشمام جمع شد... نمی خواستم عطسه کنم... هی دهنمو باز می کردم... با دست جلوشو گرفتم... لعنتی... مگه دست برمی داشت؟! همین که خواستم دیگه خودمو بدبخت کنم و عطسه کنم پریدم بیرون اتاق وبعدم... اَاَچــــی... عطسه ی لامصبم اومد... ببین چه بدبختی می کشیم ما! ربع ساعت الکی گذشت! حالاما قول داده بودیم ربع ساعته برسیم! هنوز کوچمونو هم طی نکردیم! زود، تند، سریع رفتم همون ماشینی که برام خریده بود رو بیرون بردم و رفتم طرف تهران پارس...
خوشحال بودم کافی شاپی که آدرس داده بودم نزدیک خونه شهاب بود... از فرعی رفتم و به ترافیک هم نخوردم... انگاری سر ساعت رسیده بودم... فقط این میون گوشت به تنم نموند دیگه!!! ماشین رو یه گوشه ای پارک کردم... این سهند هم که یه زنگ نزد ببینه میام یا نمیام، مردم یا زندم، تصادف کردم خدایی نکرده!!! پیاده شدم و رفتم داخل... حالا ما ازکجا این آقا رو بشناسیم؟!!! به به، حالا خر بیار و باقالی بار کن... دم در ایستاده بودم وبه میزا زل زده بودم... تک نفری کم بود... یکیشون که یه دختر شونزده هفده ساله بود...یکیشونم که آقای حدودا سی ساله می زد که بعید می دونم سهند باشه... می موند یکی دیگه که یه پسر جووون بود... پشتش به من بود اما ازهمون فاصله فهمیدم خودشه! رفتم طرفش و یواشکی صدامو صاف کردم و نزدیکش که رسیدم گفتم:_«اِ... ببخشید... آقا سهند؟!»
یه نگاهی به سرتاپام اندخت ...درحالی که پوزخند می زد گفت:_«ساعتِ خواب!»
بی شعور!!! شیطونه می گه بزن فکشو بیار پایینا!!! اینم عین دوستشه... حتی به خودش زحمت نداد ازجاش پا بشه... صندلی روبروشو کشیدم عقب و نشستم.
_«راستش خواب خوبی بود منتها اگه می ذاشتن!!!!»
منظورمو فهمید... چشماشو چپ کرد... بازم قل قل می کرد... بدبخت الانه که بترکه !!!
_«خانوم شما یک ساعته که منو اینجا معطل کردین بعد اومدین می گین مزاحم خوابم شدی؟! خوبه خودتون قرار تعیین کردین!!!»
_«خب منتش رو سرِ من نذارین... اینا همه به خاطر شهابه...»
ساکت بهم چشم دوخت. شاید منتظر ادامه حرفم بود... خیلی خونسرد گفتم:_«هستین؟!»
چشماشو ریز کرد روم....
_«ببخشید چیوهستم؟!!!»
آخی... اینو به خدا... فکرکرده می گم بیا... الله اکبر مردم چه بی حیا هستنا!!! خندمو به زور قورت دادم.
_«منظورم این بود که مایل هستین به شهاب کمک کنین؟! من پرستارش هستم... ازطرف مادرشون استخدام شدم... نمی دونم می دونین یا نه؟ شهاب به هیچ وجه به فکر خودش و خانوادش نیست... روز به روز هم که داره وضعش بدتر می شه... خانوم کیانی از من کمک خواستن اما من تنهایی از پس این کار برنمیام...»
romangram.com | @romangram_com