#پرستار_من_پارت_89

دویدم توی خونه... با گریه دنبال تلفن می گشتم... زنگ زدم به سهند...
_«بله؟»
با گریه داد زدم:_«سهند بیا... شهاب... شهاب داره می میره... از دست رفت بیا...»
دویدم به سمت حیاط... نشستم بالای سرش... چشماش نیمه باز بودن... با خوشحالی از این که هنوز چشماش بازه گفتم:_«طاقت بیار الان زنگ می زنم اورژانس...»
فورا زنگ زدم و آدرس دادم... شهاب با صدایی که انگار از ته چاه میومد گفت:_«گر... یه... نَ... کن... یه معـ... تاد... ار... زشش... و... ندا... ره...»
بعد هم چشماشو بست... داشتم داد می زدم و کمک می خواستم... دویدم توی خیابون... هیچ کس توی خیابون نبود... داد زدم:_«کمکم کنید... تو رو خدا...»
همون موقع آمبولانس رسید... به سرعت رفتن داخل و شهاب رو سوار آمبولانس کردن... خواستن برن که سهند هم اومد... من هنوز گریه می کردم و با التماس ازشون می پرسیدم "حالش چطوره؟"
سهند بازومو گرفت و به اونا که دیگه حسابی کلافه شده بودن گفت که برن...
توی خیابون با اون حال خرابم روی زمین زانو زدم... سهند آروم گفت:_«پاشو یگانه... پاشو دختر... باید بریم دنبالشون...»
به دنبال این حرف دستمو گرفت و از جا بلندم کرد... سوار ماشین شدیم... چشمامو بستم... اگه شهاب چیزیش بشه... ای خدا فکر کردن بهش هم عذاب آوره...»
آروم رو به سهند گفتم:_«به پدر و مادرش زنگ بزن... اونا هم باید بیان...»
_«باشه... حالا تو حالت خوبه؟ بگو چی شده؟ چرا غرق خون بود؟»
هیچی نگفتم... قطره های اشک بودن که از چشمام می ریختن روی گونم...
دوباره پرسید:_«یگانه بگو دیگه...»
داد زدم:_«نمی فهمی حالم بده؟ نمی تونم چیزی بگم... بزار به حال خودم باشم...»
_«باشه... باشه آروم باش.....چته؟ آروم باش الان زنگ می زنم...»

romangram.com | @romangram_com