#پرستار_من_پارت_88

داشت می اومد طرفم و با چشمای هیزش داشت قورتم می داد...آب دهنم رو قورت دادم و همون جوری رو زمین خودمو کشیدم عقب... اون نزدیک می شد و من عقب تر می رفتم... فکر می کردم نباید بترسم ولی انگار اون ترس رو تو چشمام خونده بود...چون با پیروزی گفت:_«آخی... شهابت نیست؟؟؟ نیست خونه که از دست من نجاتت بده؟؟؟ عیب نداره عزیزم من بهتر از شهابم... بیا خوشکلم...نترس...بیا خودم بهت حال می دم...»
باز اشکام داشت می ریخت... همین ده دقیقه قبل داشتم گریه می کردم باز...اون می خندید و چرت و پرت می گفت...من گریه می کردم و تو دلم خدا خدا می کردم...آخه شهاب کجا بود که این همه صدارو نمی شنید؟؟ نکنه واقعا بی هوشه؟؟؟ ولی حالش هرچی هم بد بود به اندازه ای نبود که نتونه تحمل کنه... اون راحت راه می رفت و داد می زد... غیر ممکنه... تصمیمم رو گرفتم... دهنم رو باز کردم و رو به پنجره ی اتاق تا آخرین حد داد زدم:_«شهاب... شهاب... داره منو می کشه... تو رو خدا بیا... شهاب...»
پسره چپ چپ نگاهم کرد و پاشو بالا آورد و محکم زد صورتم... یه لحظه حس کردم فکم کنده شد... طعم شور و داغِ خون رو تو
دهنم حس کردم ولی صدامم بلند نشد... فقط چشام می بارید... بیشتر از دونه دونه ی مروارید... پسره خندید اومد طرفم و جیغ کشیدم و اومدم فرار کنم که دیدم شهاب از پشت یقشو گرفت و پرتش کرد تو دیوار... نفس نفس می زدم و از خوشحالی اشکام بیشتر شدن... با هم درگیر شده بودن... خدایا نوکرتم که شهابو رسوندی این داشت می مرد... حالا داره پسره رو می زنه... می فهمیدم حالش خوب نیست... می زد و می خورد... جون نداشت... پسره بازم از رو نمی رفت:_«چیه وحشییییی؟؟؟؟ فقط می خواستم از این خماری دربیای بدبخت... اینو بدی به من همه حلقتو شیشه می ریزم...»
شهاب با مشت کوبید تو شکمش... پسره از درد دولا شد... صدای نعره مانند شهاب رو می شنیدم:_«خفه شو مادر سگ... من اگه از خماری بمیرمم نمی ذارم دست یکی مثل توِ حروم زاده تو بهش برسه...»
بازم یه مشت زد تو فک پسره... پسره دهنش پر خون شد... با وحشت رفتم طرف شهاب داشت پسره رو می کشت واصلا نمی فهمید... بازوشو کشیدم و هلش دادم کنار...
_«بسه دیگه داره می میره...»
شهاب داد زد... چشماش قرمز... نه بهتره بگم پر گلبولای قرمز بود... پیشونی بلندش عرق زده بود... دکمه های بلوزش کنده شده بود و سینه ی مردونه و برجستش پیدا بود... صدای دادش خیلی بلند بود... بلند تر از جون یه آدم خمار:_«برو تو یگانه... گفتم برو تو..»
بازم به طرفش یورش برد... همون موقع پسره دست کرد تو جیبشو یه چیزی درآورد... وقتی صدای ضامنشو شنیدم... تو اون تاریکی و روشنی حیاط برق تیز لبه چاقو دلمو لرزوند... چشمای پسره برق زد و به طرف شهاب هجوم آورد... جیغ زدم:_«شهـــــــــــــــــا ب....»
شهاب تو یه لحظه جا خالی داد و دست پسره رو گرفت و از پشت چرخوند... ناله ی پسره بلند شد... مخم هنگ کرده بود... اشکام می یومد و جیغ می زدم شهاب دست برداره... می ترسیدم چاقو بخوره... اون خودش جون نداشت اگه چاقو هم می خورد... بلند شدم... دور و برم رو خوب دیدم... تو باغچه یه سنگ بزرگ بود... باید یه غلطی می کردم... رفتم سنگ رو برداشتم... دستام می لرزید... با وحشت برگشتم... می خواستم سنگ رو بزنم تو سر پسره... اما نه اون جوری که بمیره... تا برگشتم سنگه از دستم افتاد... ضربه اول... جیغ زدم... ضربه دوم... نه لعنتی... نه... بازم جیغ... اومد سومی رو بزنه که به طرفش پریدم... با زوری که خودمم سرغ نداشتم کشیدم از رو شهاب کنار... دیگه نیومد جلو... یه کم عقب عقب رفت و ما رو نگاه کرد... چاقوی تو دستش قرمز بود... ازش خون می چکید... خودم دیدم که می ریخت رو زمین!!! فرار کرد... صدای درِ حیاط رو شنیدم... شهاب بی جون دستش رو گذاشته بود رو شکمش و روی زمین تکیه به دیوار نشسته بود... زجه می زدم بالا سرش... چشماش رو که بسته بود رو یه کم باز کرد... نیمه باز بود...
_«شهاب... شهاب چی شدی؟؟؟ من چیکار کنم؟! شهاب نخواب... توروخدا... جون یگانه... شهاب نخواب... نبند چشماتو... شهاب... خـــــــــــــــدااااا...»
اون موقع حتی نمی دونستم باید چه غلطی بکنم تا شهاب برسه بیمارستان؟؟ فقط یه چیز می دونستم و اون این بود که شهاب نمیره... چشماشو نبنده... التماسش می کردم... دستش رو آورد جلو... کشیدم جلو... با بی جونی افتادم تو بغلش... یهو خودمو کشیدم کنار... اون شکمش زخم بود! اما شهاب دوباره کشیدم تو بغلش...
_«نکن شهاب... نکن زخمت... ز... خم ت شدیده... بذار برم... برم... برم...»
کجا باید می رفتم؟! چیکار می کردم که نمی دونستم؟! یهو بدتر زدم زیر گریه... با صدای بلند... بدترین لحظه های عمر نوزده سالم!!! شهاب دست خونیش رو بالا آورد... با اون بی جونی... با اون چشمای نیمه بازش... دستش رو کشید رو اشکام... داشت اشکامو پاک می کرد... لبخند زد... یه لبخند آروم... صدای ضعیفش رو شنیدم:_«چه خوب که حفظت کردم... جون من ارزش نداره»
نگاهش کردم... سرشو چسبوند به دیوار... داشت خواب می رفت... داشت بی هوش می شد... با همون لبخند آرومش... لعنتی من التماسش کردم... من گفتم نبند... نبند چشماتو... خودمو از تو بغلش کشیدم بیرون... نمی ذارم بره... نمی ذارم... اون بره من کیو ترک بدم؟؟؟ اون بره منم...
داد زدم:_«نه... نرو لعنتی... چشماتو نبند... شهاب نبند چشماتو...»

romangram.com | @romangram_com