#پرستار_من_پارت_87

_«حالا می خوای چکار کنی؟»
_«یکی داره برام میاره...»
_«تو رو خدا... امشبو بی خیال شو... استفاده نکن... هیچیت نمی شه... نکن... تو رو خدا...»
دوباره داد زد:_«نمی تونم... نمی شه... بفهم... دارم می میرم... نمی شه...»
یهو جیغ زدم... از ته دلم جیغ می زدم... دیگه طاقت نداشتم داشت با همه کاراش روانیم می کرد...
_«نه... نه... نکش... دود نکن... نکن اون آشغالا رو تو بدنت... بسه دیگه... بسه... شهاب... شهاب... چرا به فکر خودت نیستی؟! چرا سنتو درنظر نمی گیری؟! چرا تو مثل بقیه زندگی نکنی؟ چرا؟؟؟ ای خـــــدا چرا؟؟؟»
بدجور عصبانی شده بود... مثل ابر بهارگریه می کردم... شهاب دستشو تو موهاش کرده و با شدت موهاش رو تو مشتش می کشید... از جیغ جیغ کردنم صدام گرفت... داد زدنم که تموم شد ولی اشکام تمومی نداشت! هق هق می کردم... با صدای آروم و من یه گوشه و شهاب یه گوشه... ازجاش بلند شد... نگاهشم نکردم... داشت می اومد طرفم... بی اعتنا اشکام می ریختم... اومد نزدیکم ایستاد... دماغمو تند تند می کشیدم بالا... فکر کردم "بیا فین فین کردنشم به ما سرایت کرد!" داشتم به این فکر می کردم که صداش رو از بالا سرم شنیدم... سرمو کردم بالا... ای لامصب قد که نیست... یاد بابا لنگ دراز افتادم!!! یه کلاه مشکی و یه عصا کم داشت که برای تولدش می خرم!!! انقدر تو فکر بودم که حتی نفهمیدم چی گفت و رفت بیرون... داشتم به پیشنهاد سهند فکر می کردم... راه حل خوبی بود حداقل برای بردن شهاب به اون دیوونه خونه خوب بود... همشو تحمل می کردم شهاب باید همشو تحمل می کرد به ازای یه چیز... خونش سرخ سرخ زلال شه... پاک پاک بدون هیچ روانگردانی !!!
از جام بلند شدم و رفتم بیرون... نبودش... نمی دونم کجا رفته بود مهم نبود... مهم این بود که مصرف نکنه... گفت مواد نداره... ندیدی چشماشو... به خدا بازم خمار بود... خودم دیدم حالش خوب نبود... داشتم از پله ها می رفتم که صدای زنگ اومد... رو ساعت نگاه کردم نُه و چهل دقیقه بود.
این موقع آخه کی می ره دم خونه مردم؟! یه دفعه مخم فعال شد... مثل قرقی پریدم دم اف اف و برداشتمش... من نمی گذاشتم... نمی گذاشتم شهاب مصرف کنه... تا خواستم حرف بزنم صدای خشنی شنیدم که گفت:_«بدو بیا معطل نکن... چند جا دیگه هم دارم...»
اف اف رو گذاشتم و دستمو گذاشتم رو قلبم... باز داشت دانس می داد... خدایا چیکار کنم؟! نکنه شهاب از بس حالش بده بیهوش شده؟! کجاست که صدا زنگ رو نشنید؟ پیش خودم گفتم بهتر من کارمو راحت انجام می دم... به لباسام نگاه کردم یه تونیک تا زانوم و شلوار جین... شالمم که سرم بود... دویدم بیرون... طول حیاط رو با دو طی کردم... وقتی رسیدم به در زیر لب خدا رو صدا زدم و در رو بازکردم... یـــــــــــــــا جد ننم!!!! یه پسر قد متوسط تیپ فوق العاده فشن... قیافه فوق العاده خشن که جای یه زخم بالای ابروش دیده می شد... معلوم بود خط چاقوئه... از اون لاتای کثیف بود... با دیدن من چشماش یه لحظه گرد شد ولی زود جاشو به هیزی داد... آنچنان نگاهی به سرتاپام انداخت که خیس عرق شدم... قلبم داشت می ایستاد... خودمو یه کم پشت در قایم کردم و سرمو بردم بیرون و گفتم:_«کاری دارین؟!»
_«به تو ربطی نداره خوشگلم... بگو بزرگترت بیاد»
_«تو این خونه فعلا من بزرگترم!»
صدای قهقهه کریهش رفت هوا...
_«شهاب خوب توری پهن کرده ها!!! ببینم نمی فروشتت؟؟؟ حاضرم چند کیلو در قبالت بریزم تو ریه هاش!!!»
تا مغز استخونم و تا اون ته تهش و تا سلولای بنیادیم سوخت!!!! کثافت فکر می کرد من؟؟؟ من؟! من فاحشه ام؟!!! دندون قروچه ای کردم و درو بردم جلو تا محکم بکوبمش بهم که صداش پرده صماخ گوشش رو سوراخِ سوراخ کنه ولی تا درو به جلو حرکت دادم یهو پاشو مثل وحشی گذاشت لای درو مثل وحشی ها درو هل داد عقب... در خورد تو شکمم... انقدر محکم بود که پرت شدم رو زمین... حالا راحت وارد خونه شد و در خونه رو بست... کم کم با لبخندای زشتش دندوناشو هم نشون می داد... یه قدم اومد جلو... مثل توپ پریدم بالا و دِ فرار...همون موقع دنبالم دوید... لعنتی دمپایی پام بود ولی اون کفشاش ورزشی بود زودتر می دوید...داشت بهم می رسید... جیغ بنفشی کشیدم و خواستم سرعتم رو زیادتر کنم که تو یک ثانیه بازومو کشید و مثل حیوون پرتم کرد رو زمین... صداش زشت بود و با دادش زشت ترم شده بود...
_«تو یه ذره بچه می خواستی منو دور بزنی؟! کاری دست تو و شهاب بدم که عزرائیلو هم سفر بشین...»

romangram.com | @romangram_com