#پرستار_من_پارت_86
بعد زیر لب ادامه داد:_«من که کلا داغون هستم... معده هم روش...»
پارچ آب رو برداشتم و جلوش گذاشتم... دلم براش خیلی می سوخت...
_«آقا شهاب... یه سوال برام پیش اومده...»
آره یگانه خوبه... باید آروم و خوب باهاش حرف بزنی...
_«بگو...»
_«نمی خوای ترک کنی؟»
با عصبانیت گفت:_«به تو و امثال تو هیچ ربطی نداره...»
از سر جام بلند شدم تا برم... در همون حال گفتم:_«اما من پرستارتم...»
از جاش بلند شد و با داد گفت:_«ببین توی دست و پای من نباش... اومدی اینجا غذا درست کنی نه فوضولی کنی...»
بهم نزدیک شد و گفت:_«نبینم زر زر کنی... فهمیدی؟ نمی خوای هم هری... برو همونجا که بودی...»
چشماش سرخ بود... ترسیدم اما نباید کوتاه می اومدم.
_«دوباره بهت مواد نرسیده؟»
_«بس کن... برو گمشو از جلوی چشمم... برو...»
روی صندلی نشست و سرشو توی دستاش گرفت... با ترس به سمتش رفتم و گفتم:_«حالت خوبه؟»
سرشو بلند کرد و گفت:_«نه... خوب نیستم... هر چی داشتم رو بردن... هیچی ندارم... اگه امشب بهم نرسه می میرم... می فهمی؟»
گریم گرفته بود...
romangram.com | @romangram_com