#پرستار_من_پارت_85

_«آره...»
ضبط ماشین رو روشن کرد و راه افتاد...
"حواست نیست... به این حالی که من دارم...
حواست نیست... که من چقدر دوست دارم..."
نه بابا به جون تو حواسم هستا... آخ من چقدر این اشوانو دوست دارم... وقتی به خونه رسیدیم پیاده شدم و گفتم:_«ممنون که رسوندینم...»
_«با شهاب حرف می زنم... شما هم اگه تونستی متقاعدش کن...»
_«باشه... سعی می کنم...»
_«خدانگه دار...»
_«خداحافظ...»
وارد خونه شدم و زود لباسم رو عوض کردم... رفتم توی آشپرخونه تا برای شام یه فکری کنم... قرمه سبزی... هوم... آره خوبه... خودمم ه*و*س کردم... سرگرم غذا درست کردن شدم و نفهمیدم کی شهاب اومد داخل... با صداش از جا پریدم.
_«غذا آماده اس؟»
_«آره الان می کشم...»
با اخم گفت:_«زود باش...»
غذا رو کشیدم و روی میز چیدم و بعدش هم برای خودم کشیدم... خواستم بشینم روی صندلی که گفت:_«پارچ آب رو نیاوردی...»
_«موقع غذا نباید نوشیدنی بخوری... برای معدت خوب نیست...»
_«به تو ربطی نداره...»

romangram.com | @romangram_com