#پرستار_من_پارت_84

خب بابا... واسم چه بادی انداخته تو غبغبش!!! سرمو تکون دادم و با بغض تازه راه یافته به گلوم دنبالش بازم رفتم... آشغال ترین مکانی بود که تو عمرم دیدم ولی اگه بده چرا می خوام شهابو بیارم که خوب بشه؟! تو همین مکان... تو همین دیوونه خونه... دوباره صدای یه نعره... دستام رو مشت کردم که فقط فرار نکنم بیرون... خیلی وحشتناک بود... یاد فیلم رابین هود افتادم وقتی می رفت تو سیاه چال که پراز همین صداها و آدمای زشت بود!!!! سهند مقابل یه در ایستاد و بازش کرد و اول خودش رفت تو بعدشم من... اصلا حواسم نبود تابلوی بالا درش رو بخونم و بفهمم کجا رفتیم؟؟؟ با دیدن یه مرد سفید پوش حدودا سی، چهل ساله پشت میز دوزاریم افتاد که دکتر مکتره!!! با سهند سلام کردیم و اون یه کم از جاش بلند شد و تعارف کرد بشینیم... بعدم که سهند شروع کرد به حرف زدن و منم عین خنگا نگاهمو از دهن دکتره به دهن سهند حرکت می دادم... نمی فهمیدم چی می گفتم فقط می دونستم شهاب ممکنه دووم نیاره... چه جوری بیارمش خدا... دکتره شرایط اونجا رو توضیح می داد... نحوه ی درمان و ترک دادنشون...وقتی گوش می دادم مغزم سوت می کشید، ناخوداگاه اشک چشمام رو پر کرد... چه جوری می خوان به شهاب برق وصل کنن؟؟؟ اون همین جوریشم داره می میره، اگه بهش برق وصل کنن که... چه طوری بیام ببینم دست و پاشو به تخت می بندن؟ خدایا... خدایا خودت کمک کن... من چه جوری بیام دست وپا زدنشو ببینم؟! چه جوری بیام نعره زدناشو بشنوم؟ مگه من چقدر روحیه دارم؟ بابا به خدا سنگ که نیستم، یکی، دو ماهه باهاش زندگی کردم... دلم می سوزه براش... زجر کشیده... خیلی زیاد دیگه رمقی برا این برنامه های فشرده ای که این دکتره می گفت نداره... به خدا نداره... نداره...
بی اختیار زدم زیر گریه... سهند و دکتره یهو صحبتشون رو قطع کردن و برگشتن طرفم... سهند با ناراحتی که تو صداش معلوم بود گفت:_«چی شد یگانه خانوم؟! حالتون خوبه؟؟؟»
سرم رو تکون دادم و از جام بلند شدم و بهش گفتم:_«من بیرون منتظرم...»
دیگه طاقت موندن و شنیدن حرفای دکتر رو نداشتم... هرچی بیشتر گوش می دادم بیشتر زجر کشیدن های شهاب جلو چشمم ساخته می شد... سهند سرش رو تکون داد و من پریدم بیرون... فقط می دویدم و اشکام می ریخت... از پله ها انقدر با سرعت رفتم پایین که نزدیک بود چند باربا مغز بخورم زمین... به هوای آزاد نیاز داشتم... خودم رو تو حیاط پرت کردم و روی یه صندلی نشستم و نفسم رو آزاد کردم... حالا می گفتم بیچاره شهاب که می خواد بیاد اینجا...
سعی کردم خودمو آروم کنم... اما مگه می شد؟؟ با دیدن این چیزا نمی تونستم راضی بشم شهاب بیاد یه همچین جاهایی... سهند رو از دور دیدم... داشت به سمتم می اومد...
_«حالتون خوبه یگانه خانوم؟»
سرمو یه نشونه ی مثبت تکون دادم و گفتم:_«آره خوبم... اما اینجا...»
_«می دونم دوست ندارید شهاب یه همچین جایی بیاد... منم دوست ندارم... اما این کاریه که خودش کرده و باید بیاریمش اینجا تا خوب بشه...»
_«می دونم اما... یعنی نمیشه توی خونه ترکش بدیم؟»
_«نه... شهاب توی خونه راضی نمی شه... البته برای اومدن به اینجا هم باید زورش کنیم... وگرنه اون اینقدر لجبازه که...»
به ماشین رسیدیم... اونم دیگه چیزی نگفت... گفتم:_«من برم دیگه... ممنون...»
_«کجا؟ می رسونمتون...»
_«نه مسیرتون نمی خوره...»
_«سوار شید دیگه... تعارف نکنید...»
شاهد باشید خودش گفت "تعارف نکن"
سوار شدم و اونم متعجب از این که این قدر زود تصمیمم رو عوض کردم گفت:_«خونه می رید دیگه؟»

romangram.com | @romangram_com