#پرستار_من_پارت_83
_«پدرجون زحمت بکش درو باز کن ما بیاییم داخل...»
_«وقت ملاقات از شش بعد از ظهره...»
_«ما برای ملاقات نیومدیم...»
_«کارت چیه پس؟! آوردی ترک بدی؟!»
بعدم نگاهشو به من دوخت... یهو خودمو جمع و جور کردم... بی شعوووووووررررر... فکر می کرد من معتادم؟!!!! سهند کلافه نگاهی به من کرد و بعد رو به پیرمرد گفت:_«نه آقا ما واسه دیدن محیط اومدیم... مریضمون رو بعد میاریم...»
پیرمرد پوزخند زد واومد بیرون... فکر کردم حتما پیش خودش گفت:_«مریض تنی چند؟؟؟ راحت بگو عملی حالشو ببر دیگه!!!»
بالاخره درِ کوچیک رو باز کرد و ما راه افتادیم به سمت ساختمون... دلم یهو شروع کرد به نمک زدن... نه یعنی همون شور زدن... نمی دونم چرا می ترسیدم شهاب... اَه بی خیال یگانه...
چشمم رو چرخوندم و ساختمون و دور و برش رو نگاه کردم... خیلی آب و هواش خوب بود... بیرون تهران بود و پر از درخت... یه قسمتایی هم عین پارک صندلی گذاشته بودن... حتما برای موقع هایی که ملاقاتی ها می اومدن دیگه... واااااای این قلب من چرا تنبک می زنه؟! یعنی شهاب می خواد بیاد اینجا ماهم بیاییم دیدنش!؟ سهند هم مثل من حرف نمی زد... انگار اونم داشت به همچین چیزایی فکر می کرد... هنوز به ساختمون نرسیده بودیم... انقدر محوطه بزرگی بود که باید کلی راه می رفتیم... بازم دید زدم... هوووووو... کلی سیم پیچ کرده بودن دور ساختمونو... جوری که هیچ عملی به کلش نزنه فرار کنه و بره بازم هاپولی هاپو!!!!!
رو سنگ فرش های سیمانی وسط چمنا راه می رفتیم تا بالااخره رسیدیم به اون ساختمون غول پیکر... از چند تا پله رفتیم بالا و بعدم وارد ساختمون شدیم... با سهند دنبال اتاق مورد نظرمون می گشتیم که بالاخره با پرسیدن از یه پرستار خانم راه افتادیم به طبقه بالا... از پله ها که بالا می رفتیم یهو صدای یه نعره بلند... دلم ریخت... ایستادم... دست گذاشتم رو سینم... سهند که چند پله بالا تر از من بود برگشت رو به من وگفت:_«باید عادت کنی... ممکنه بخوای یه مدت همش بیای اینجا...»
می زنم دکورش رو پایین میارما... همچین می گه باید یه مدت بیای اینجا که انگار خودم می خوام ترک کنم... گفتم:_«چرا انقد وحشتناک داد می زنن؟!»
سهند راهش رو گرفت و بازم رفت بالا و همونطور گفت:_«هر خوشی کاذبی یه تاوان بزرگم پشت سرشه! بیا جا نمونی...»
اوهو... بگیرین اینو به خدا... انگار تخصص ترک دادن داره!!! به دنبالش راه افتادم... هنوز دو سه تا پله نرفته بودم که یه دفعه یه بوی بد پیچید توی دماغم... نگاهی به سهند کردم، فکرکردم از طرف اونه!!! خاک تو گورت یگانه!!! بازم ایستادم... لعنتی... این جا کجا بود دیگه؟؟؟ دیوونه خونه... سهند بازم با دیدن ایستادن من گفت:_«باز چی شد؟!!!»
_«شما هم این بو رو حس می کنین؟!»
حس کردم خندش رو قورت داد... گفت:_«مگه تو نمی دونی اینجور جاها.... ببین خانه سالمندان رفتی؟؟؟»
سرمو تکون دادم به معنی نه... خانه سالمندان برم گورمو بکنم؟؟ نه می خوای برم خودمو معرفی کنم هان؟؟؟
گفت:_«خب... درمورد تو طبیعیه، این جور جاها معمولا این شرایط رو داره... چون پره از آدمای مشکل دار که کمتر می تونن به بهداشت خودشون برسن... حتی بیمارستان هم بعضی موقع ها این شرایط رو داره اونو که دیدی دیگه؟!»
romangram.com | @romangram_com