#پرستار_من_پارت_82
سرشو چرخوند و نگاهش رو ازم گرفت... این بشرم کلا کم داشتا... خونسرد حرکت کرد و گفت:_«سلام... خوبین شما؟! کم پیدایین؟»
_«به شما نگاه می کنیم...»
_«ما که درگیریم... از شهاب چه خبر؟!»
_«یعنی می گین ازش خبر نداشتین دیگه؟!»
_«نه به جون خودم...»
_«خوبه... نه به اون خوبی... فقط دود می کنه هوا.. کار منم نگاه کردن به جون دادنشه...»
_«غصه نخورین درست می شه!»
جــــــــــــــان؟!!!!! این که تاقچه بالا می ذاشت می گفت نمی شه شهاب رو ترک داد!!! گفتم:_«مطمئنین؟! قبلا نظرتون یه چیز دیگه بود...»
یه نگاه گذرا بهم کرد و بازم به روبروش خیره شد و گفت:_«قبلا قبلا بود الانم الان...»
جمع کن بابا! چه واسم فلسفه می بافه...
دیگه چیزی نگفتم تا این که رسیدیم به مکان مورد نظرمون... گفتم:_«اولین فرعی سمت چپ جاده... یه ساختمون چند طبقه سفید رنگه»
سرشو تکون داد و دنبال اولین فرعی چشماش رو چرخوند... خودمم دنبال تابلویی بودم که ارغوان گفته بود روبروی فرعی نصب کردن... هنوز داشتم دنبال تابلو می گشتم که سهند پیچید... با تعجب گفتم:_«ولی من تابلو روبروش ندیدما...»
_«من دیدم..»
منظورش این بود که تو خفه... چون کوری!!! باحرص چیزی نگفتم و فکر کردم این پسرا تو خونِشونه دخترا رو زجر کش کنن وگرنه ناکام از دنیا می رفتن به خدا!!!
یه کم که یه راه نه خیلی طولانی رو طی کردیم رسیدیم به یه در بزرگ میله ای... فضای داخلش رو هم دید زدم... پر از درخت و سر سبز... خوش به حال شهاب که می خواد بیاد اینجا... سهند کمربندش رو باز کرد و... اِوا خاک بر سرم کمربند ایمنی شو گفتما!!! بعدم ماشین رو خاموش کرد و گفت:_«پیاده شین...»
خودشم زودتر پرید پایین... رفتم پایین و از دنبال اون راه افتادم... دری که با یه زنجیر کلفت بسته شده بود... سهند رفت طرف اتاق نگهبانی... چند بار با سوییچش زد به شیشه تا یه پیرمرد کلشو از یه دریچه آورد بیرون و گفت:_«بله؟؟!!»
romangram.com | @romangram_com