#پرستار_من_پارت_81
گوشی رو دستم نگه داشتم تا ارغوان آدرسو بفرسته... نزدیک دانشگاهمون پیاده شدم و دویدم سمت حیاط... صدف و آرزو، رو دو، سه تا پسر زوم کرده بودن و هر و کرشون بالا بود... همون موقع اس ام اس ارغوان هم اومد... اس ام اس رو پاک نکردم و گوشیم رو پرت کردم تو کیفم... رو به آرزو و صدف گفتم:_«خفه شین دیگه... اَه... بس که قربون صدقه اینا رفتین حال به حال شدم...»
صدف یه چشمک بهم زد وگفت:_«ما که آقا شهاب نداریم تو خونمون...»
بعدم دوتایی بین هم یه نگاه رد و بدل کردن و زرتی زدن زیر خنده... خونسرد گفتم:_«خب آره اینا هیچ کدومشون به جذابیت شهاب نمی رسن...»
اون دوتا هم که دیگه نگو... کارد می زدی خونشون چیکه نمی کرد... آرزو یهو شورش کرد:_«بی شعـــــــــــــور عاشقش شدی؟! آره... نکنه وابستش شدی هان؟! یگانه خفت می کنم اگه...»
_«جمع کن بابا... حالا ما یه زری زدیم... ایــــــــــــی... عاشقی واسه ی ما نون و آب نمی شه... همین جوریشم لنگ می زنیم. پا شین بریم استاد رفت تو سالن...»
همینم کم مونده بود عاشق یه عملی بشم!!! والله... ولی از حق نگذریم چون پولدار بود و همیشه سهمشو به موقع مصرف می کرد کمتر می شد بفهمی عملیه... بیشتر وقتی خمار می شد قیافش وحشتناک می شد... رفتیم سر کلاس... گوشیم رو درآوردم و فکرم رو عملی کردم... بعدم گذاشتمش رو سایلنت و شروع کردم به جزوه نوشتن... استاد صالحی یه ربع به آخر کلاس تعطیل کرد... نرمال بود دیگه... بهترین استاد... پایه بود در حد المپیک... باز با سامان گرم گرفته بود... نمی دونم چی در گوشش می گفت که سامان ذوق مرگ شده بود؟؟؟ اَه... خودخواه حالا یه نقاشی بلد بود فکر کرده دادماسته!!! دیدم صالحی یه نگاه به من می کنه و یه نگاه به سامان و باهاش حرف می زنه! یعنی چی؟! اِوا داره بازم نگاه می کنه... صالحی که هیز نبود بدبخت، پنجاه سال سن داره!! همون موقع دستشو با لبخند زد رو شونه ی سامان و اومد طرفم... سامان نگاهم کرد و یه پوزخند مسخره زد... می زنم اینا رو ناکار می کنما؟! چشونه آخه؟! استاد که رسید به من، صدف و آرزو و چند تا از بچه های دیگه سیخ نشستن و دیگه فکشونو بستن... استاد لبخند زد و گفت:_«خانم فلاحی اون پرتره 60 در 80 مالِ شما بود دیگه؟!»
_«بله... بله استاد، دورتر ازهمه تحویل دادم... قرار شد نمره کم کنین ولی قبول بشم...»
خندید و خودکارش رو گذاشت تو جیب جلویی کتش و گفت:_«کارتون فوق العاده بود خانم...»
ذوق کردم:_«جدی استاد؟!»
_«خیلی طبیعی بود... واقعا قوه تخیلتون محشره... من به بچه ها گفتم رو خود آدما کار کنن ولی شما با وجود تخیلی بودن نقاشیتون دیزانتون عالی بود...»
آرزو از ذوق مرگی با سقلمه زد تو پهلوم... دردش تا اعصاب مخچم کشیده شد... حالا خوبه استاد به من داشت می گفت... وحشی اگه استاد نبود لهش می کردم! رو به استاد گفتم:_«ولی کارِ من از رو یه شخصیت واقعی بود...»
استاد که نگو... چشماش یه سانت بود ولی سه متر شد!!! با تعجب گفت:_«واقعا؟!»
_«بله»
دیدم دوست داشت فوضولی کنه ببینه یعنی کی بود با این وضع... صورتی میون دود و سیگار و موهای پریشون ولی چشمای جذاب و درشت... اما خمار!!! خب اگه دروغم می خواستم بگم نفعی نمی بردم... همون رو راستی از همه چی بهتر بود... استاد صالحی گفت که "کارم رو تحویل یه نمایشگاه داده" گویا کارهای تمام گرافیکی ها توی اون نمایشگاه بوده و آخرین روز بهترین کار انتخاب می شده... حالا می فهمیدم چرا سامان بهم پوزخند زد، حتما می خواست بگه "روی تو یکی رو کم می کنم..." برام مهم نبود... کارم رو قبول داشتم ولی انتخاب شدن و نشدنم فرقی نمی کرد... بعد کلاس صدف و آرزو کلی رو سر و کلم افتادن و مشت بود که روی من خالی می شد... خیلی دلشون می خواست کارم رو ببینن ولی من همون روز تحویل یه روزنامه کشیده بودم روش و زودم تحویل استاد دادم... با هزار بدبختی از دست اون دو تا دیوونه فرار کردم... دم در دانشگاه ایستادم... گوشیم دستم بود که یه تک خورد... به روبروم نگاه کردم... دویست و شش سهند تو دیدم بود... به طرفش رفتم و بدون رو دروایسی سوار شدم.
سهند مات مونده بود بهم... بدبخت فکش داشت می افتاد من انقدر راحت نشستم جلو... یه لبخند ژکوند زدم که از خنگی بپره بیرون...
_«سلام...»
romangram.com | @romangram_com