#پرستار_من_پارت_78

صدای زجه هاش توی گوشم موج می زد و من نمی خواستم این عذاب کشیدنش رو ببینم... کنارش نشستم و بازوهاشو گرفتم... سعی داشتم آرومش کنم که صورتشو آورد جلو و لباش رو، روی لبام گذاشت...
بهت زده خواستم به عقب برم که دستشو پشت سرم گذاشت... بعد دو دقیقه که من مخم کاملا هنگیده بود، صورتشو برد عقب... اونم بهت زده بود... مستی هم از سرش پریده بود فکر کنم... یه دفعه به خودم اومدم... این چه کاری بود؟ وای خدای من...
زیرلب گفت:_«معذرت می خوام... دست خودم نبود... من... من نمی دونم... نمی دونم چی بگم؟»
بعد هم در مقابل چشمای بهت زده ی من از پله ها تند رفت بالا... وای خدای من... چی بگم؟ اصلا مخم هنگیده... ولی... ولی... یه احساسی ته دلم بود... غم... ترس... استرس... شادی... نه بابا شادی؟ فکر نمی کنم... یعنی من... یعنی من؟
نه یگانه اشتباهه... تو این طور نیستی... ای بابا با یه ب*و*س چه هیجان زده شدیا... چی می گی؟؟؟ مگه اروپاست که ب*و*سیدن برات مهم نباشه؟؟؟ دیوونه اما...
می خواستم برم توی اتاقم که صدای حرف زدن شهاب از توی اتاقش اومد.
_«چرا؟ چرا رفتی و تنهام گذاشتی؟ من دوستت داشتم لعنتی... چرا ازم گرفتنت؟ چرا هرویین جای تو رو گرفته؟ چرا شب و روزم رو باهاش می گذرونم؟ من می خوام بیام اونجا... پیش تو... کنارت... می فهمی؟ میام عزیزم... به زودی میام... میام و نمی ذارم تنها باشی... میام و داغ خودمو به دل اون دوتا ظالم می ذارم...»
حرفاش تعجب و ترسم رو بیشتر کرد... نکنه بخواد دست به کار احمقانه ای بزنه؟ اون کیه که باهاش حرف می زنه؟ کیه که اینقدر دوسش داره؟ نفس؟ یعنی اسمش نفس بوده؟ یعنی شهاب عاشق بوده؟ موضوع چیه؟ همین آب خوردنای شبانه آخر یه روز کار دستم می ده...
در اتاق رو قفل کردم... کار از محکم کاری عیب نمی کنه... ساعت چهار بود... دراز کشیدم... فردا ساعت دوازده کلاس دارم... شهاب... وای شهاب خدا لعنتت کنه... زبونتو گاز بگیر دیوونه...
با صدای میگ میگ گوشیم مثل فنر رو تختم در جا زدم... از ترس قلبم توپ توپ می کرد... زیر لب هرچی فحش خواهر مادری بود نثار آرزو کردم... بی شعور برداشته بود زنگ گوشیم رو عوض کرده بود... می دونست خوش خوابم خاک بر سرمی خواسته قلبمو از جا بکنه... دارم براش !!! یه نگاه رو ساعت کردم... اوه اوه... کی می ره این همه خوابو؟! ساعت نزدیک ده و نیم بود و بنده دست و رو نشسته... بــــله دیگه وقتی نصفه شب می ری با آقا شهاب حال کردن... خفه شو یگانه.. یه دفعه تنم مور مور شد... بازم یاد ب*و*سه هاش افتادم... تو حال خودش نبود ولی پس چرا زود عذرخواهی کرد؟ مستی که انقد زود نمی پره... چش بود خدا... نفس... نفس... خاک تو گورت با این پرستاریت یگانه... بلند شدم دست و صورتم رو شستم... لباس بیرونم رو پوشیدم... خدا رو شکر دیروز به جز سوسیس یه کوفت دیگه هم درست کرده بودم... کوفته نه ها... سالاد الویه درست کرده بودم که لازم نبود باز تو آشپزخونه وول بخورم... تصمیم داشتم بازم فرار کنم... ازچی آخه؟! آخرش که باید چشم تو چشم می شدیم... سرمو تکون دادم و مشغول آرایش شدم... فوقش می رفتم با صدف و آرزو گشت و حال... تو خونه موندن فایده نداشت... اونم با گند کاری دیشبمون... هی یادم می اومد و تنم می لرزید... خب تقصیر خودش بود... من که کاریش نداشتم... نخیر حرفای تو هم مورد داشت... اون منو کشید تو بغلش ولی تو هم مانع نشدی نب*و*ستت... یگـــــــــانه حرف دلتو بزن... می دونم ته دلت یه شیرینیه...
رو به آینه ایستاده بودم، به شکل خودم تو آینه نگاه کردم و چشمام رو چپ کردم و خودم یه سیلی محکم زدم زیر گوشم... بی شعـــــــــــــور... دیگه زر نزن...
کیف پولم رو کنسول بود ولی هرچی می گشتم کیف دستیم نبود... معلوم نبود تو کدوم سوراخ سمبه ای انداخته بودمش... ساعت یازده بود اگه گیر می دادم دیگه به کلاسم نمی رسیدم... بی خیال کیف پولم دست گرفتم و رفتم بیرون... خوبه کلید خونه تو کیف پولم بود وگرنه برای برگشت هم باید لنگ می زدم.... شهاب تو حیاط بود... قلبم بی اختیار شروع کرد به رقصیدن... دستم رو، روی سینم گذاشتم و با خودم غر زدم... رو به قلبم گفتم:_«حالا وقت قر دادن بود؟!»
نباید با شهاب روبرو می شدم... بازم این شرکت رو ول کرده بود به امون خدا... حتما نیلوفر خانومشون هستن دیگه... همش داره ول می چرخه... ول می چرخه و پول مفت دود می کنه هوا... یگانه تو بی عرضه ای وگرنه اینکه کار خودشو می کنه... برای اینکه صبر کنم شهاب بره بیرون رفتم تو آشپزخونه... در یخچال رو باز کردم و چشم بسته آب می ریختم تو لیوان و بعدم سر کشیدم... نمی خواستم یاد صحنه های مزخرف شب قبل که همون جا اتفاق افتاده بود بیفتم... چشمام بسته بود و قلوپ قلوپ آب می خوردم... سرد بود، گلوم هنوز دردش خوبِ خوب نشده بود ولی آب سرد خوردنم یه حالی بود برای خودش. فکر می کنم هنوز قلوپ آخر مونده بود که صدای قهقهه شهاب رو از سالن شنیدم... بدون اینکه خودم بخوام پریدم بیرون... با دیدنش دلم ریخت... کیف پولم دست اون چیکار می کرد؟ بدبخت فوضول... ببین چه فوضولیش قلمبه اس که دست از کیف پولمم نمی کشه... نمی دونم چی اون تو می دید که زل زده بود بهش و هر و کرش بالا بود؟ همش بلد بود حرصم بده... بد نگاش کردم... یعنی می خواستم چشمم تو چشمش نیفته!!! اون که عین خیالشم نبود... یه سنگ پایی بود واسه ی خودش، رو داشت این هوا.... انگار نه انگار که دیشب... با دندون قروچه گفتم:_«اهــــــــــــه بسه دیگه چقد هرهرمی کنی!»
_«می گم اینو از کجا کش رفتی؟!»
چشمام چهار تا شد... منظورش چی بود؟؟ داشت با چشم و ابرو به کیفم نگاه می کرد.... دستمو به کمرم زدم و با حاضر جوابی گفتم:_«کارای خودتو به من نسبت نده خواهشا!!! این یکی رو تو نخش نیستم...»
_«نه بابا؟! اونوقت حتما این خودتی آره؟! منم کوچیکیام کپی تو بودم...»

romangram.com | @romangram_com