#پرستار_من_پارت_77
با چشمای سرخش بهم نگاه کرد... از دیدنش وحشت کردم... نزدیکش رفتم و گفتم:_«حالتون خوبه؟»
سرشو به نشونه ی "نه" تکون داد و از جاش بلند شد... بهم نزدیک شد و گفت:_«چرا این موقع بیدار شدی؟»
گیج گفتم:_«اومدم آب بخورم»
_«تو هر شب باید به یه بهونه ای بیدار بشی آره؟»
آره ی آخرشو داد زد... دوباره ادامه داد:_«یا شایدم قصد دیگه ای داری؟»
بعد مشکوک بهم نگاه کرد... تند گفتم:_«چت شده دوباره؟»
جوابمو نداد...
_«چی مصرف کردی؟»
داد زد:_«به تو چه... برو بتمرگ...»
خواستم بطری رو از دستش بگیرم که کشیدش... با لحن کشداری که نشون می داد حالش خوب نیست گفت:_«برو گمشو یگانه... وگرنه...»
داد زدم:_«وگرنه چی؟ من پرستارتم... نمی ذارم دیگه این کارا رو بکنی... هر کاری که بشه می کنم تا...»
با داد حرفمو قطع کرد و گفت:_«تا چی؟ هان؟ تا حالا چه گهی خوردی که بخوای تکرارش کنی؟ برو تو اتاقت تا نکردمت بیرون...»
_«نمی رم... تا اون بطری رو ندی نمی رم... تا اون مواد هایی که امروز خریدی رو ندی نمی رم... احمق من اومدم کمکت کنم... چرا خودتو اینطور می کنی؟ چراااا؟»
داد زد:_«به تو ربطی نداره... نه به تو... نه به اون دو تا عوضی... برین گمشین... نمی خوام هیچ کسو ببینم... فقط نفسمو می خوام... می فهمی؟ مونده بودم این که گفت کیه؟ نفس چیه؟»
آروم بهم نزدیک شد و گفت:_«می دونم اون زن چرا فرستادت اینجا... همش نقشه بود تا حال منو بدتر کنه... تا منو یاد غم های گذشتم بندازه... آره... می خواسته با دیدن تو یاد اون بیفتم... اون یه بی شعوره... مادر نیست... اون خوبیه منو نمی خواد... اون ظالمه...»
روی زمین زانو زده بود و زجه می زد... من مات شده بودم و ادامه می داد:_«اون می خواد من اذیت بشم... اون مادر نیست... اگه مادر بود نمی ذاشت وضعم این بشه... معتاد بشم... داغون بشم... نمی ذاشت... می فهمی لعنتی؟ اون باعث شد بمیره... اون باعث شد نفسم بره... اون باعث شد جای نفسم این هرویین لعنتی همه ی زندگیم بشه... اون باعث این بدبختیه... اون دوتا... همونا که بهشون می گن بابا و مامان... همونا باعث شدن...»
romangram.com | @romangram_com