#پرستار_من_پارت_76

دلم می خواست بگم این تویی که همیشه بو گند می دی!!! هنوز یه ثانیه هم از این فکرم نگذشته بود که دستم کشیده شد و بعدم با یه حرکت ناگهانی پرت شدم پایین... توهوا گرفتم... خودش از ماشین پرتم کرد بیرون و جلوم ایستاد... چشمام انقدر بد بهش زل زده بود که فکر می کنم داشت از کاسه درمی اومد... هه کاش می ترسید به خدا!!!! بی خیال گفت:_«بگیر...»
بطری آب رو گرفته بود طرفم... می خواستم لجبازی کنم و حرصشو دربیارم... تلافی... تلافی تموم اذیت شدن هام ولی انقد بی رمق بودم که بی حرف بطری رو گرفتم و صورتم رو شستم... چند بارم آب کردم تو دهنمو ریختم بیرون... بطری رو پرت کردم همونجا و رفتم تو ماشین... تا سرم به صندلی رسید... تا چشمام رو بستم ماشین حرکت کرد... سرعت داشت برام مهم نبود... صدای بلند سیستم... تکنو تو گوشم بود... مهم نبود... بد می پیچید... گاهی صدای جیغ لاستیکاشو می شنیدم بازم مهم نبود... فقط یه چیز می دیدم... صحنه های یه ساعت قب... لشایدم کمتر... زمان دستم نبود... وقتی اون پسره داشت سرنگ رو تو رگ شهاب فرو می کرد... وقتی شهاب فقط سفیدی چشماش معلوم بود... وقتی داشت غش می کرد... وقتی صدای نعره زدن اونا رو بالا سر شهاب می شنیدم... وقتی دیدم تو جیبش یه بسته سفید رنگ گذاشتن... وقتی دیدم پولاشو از جیبش زدن... تراول... دوتا صدتومنی!!! خنده هاشون... خنده های کریه... حالم بد بود... خیلی بد بود... گریه ام گرفت... نمی دونم چرا؟ دلم می خواست اشک بریزم... خالی بشم... برای شهاب... برای دل مادرش... برای جوونایی مثل اون... برای بدبختایی که تو اون حالشون همه زندگیشون رو فدا می کنن...
حالا می فهمیدم چرا لیلا خانم منو برای پرستاری انتخاب کرد؟ شاید فقط یه دلیلش تموم مال واموال... نه تموم زندگی شهاب بود که می ترسید ازش بزنن... میون گریه هام پوزخند زدم... معلوم نبود تو این چند وقت چقدر ازش خورده بودن؟ خیلی راحت... راهش فقط یه چیز بود... هروئین!!!! تازه فهمیده بودم... فهمیدم هروئین می کشه... هروئین... اسمش... تلفظ کردنشم برام سخته... اونوقت شهاب... شهاب هر روز چند تا سرنگ... نه به اضافه چند تا بسته کوچولو می فرستاد تغذیه خونش... بعدم می رن تو سلولای بدنش... تو تک تک شون... جای همه گلبولا رو می گیرن و فعالیت می کنن... اونوقته که تموم بدن می شه تحت سطله مواد اعتیاد... یا مواد روان گردان!!!!! حالا اگه یه ساعت دیر به خونش ترزیق بشه فعالیت بدنش جا می مونه... دیگه گلبولی نیست که بدنو سر پا نگه داره و اون مواده که انرژی موقتی رو به بدن می ده... وقتی بهش برسه که بازم جایگزین می شه و بدن شارژ می شه... اما... اما اگه نرسه!!! مثل امروز شهاب... تموم بدن ناتوان می شه... فعالیت کمتر و کمتر می شه... تا این که این ناتوانی بی قرارش می کنه... کم کم ماهیچه های بدنش درد می گیره... بعدش چشماش بی حال می شه و اجزای صورتش آویزون... به دنبال اون بی حالی می تونه بی هوشی یا... یا... یا مرگ رو درپی داشته باشه!!!! بازم یه پوزخند اومد رو لبم... همه ی اطلاعات جمع کردم همین بود!!!!
به خونه رسیدیم... از ماشین پیاده شدم... ضعف کرده بودم... اول رفتم یه دوش گرفتم و به پیشونیم چسب زخم زدم و بعدش رفتم آشپزخونه تا غذا درست کنم... طرفای ساعت نه شب بود... سیب زمینی و سوسیس درست کردم... حدود چهل و پنج دقیقه طول کشید... شهاب رو صدا زدم.
_«آقا شهاب... بیاین غذاتون»
دوباره زدم بودم تیریپ دوم شخص جمع... کلا من در حال کانال عوض کردنم هی... اومد پایین و از دیدن غذا چشماش برق زد... طفلی اینقدر براش درست نکردم عقده ای شده... از این فکر خندم گرفت... برای خودم کمی برداشتم تا برم که گفت:_«کجا می ری؟»
_«تو اتاقم...»
_«خب همین جا بشین بخور چه فرقی داره...»
فکر کردم حالا می گه من تنها نمی تونم غذا بخورم اما آخه این مال این حرفاس؟ مشغول غذا خوردن شدیم و سرمون گرم بود... بعد از غذا بهم گفت:_«چای دم کردی؟»
_«الان آماده می کنم...»
_«تو هال منتظرم...»
_«باشه...»
ظرفا رو سریع شستم و چای هم دم کردم... بعد توی لیوان کمر باریک ریختم و براش بردم... بعدش گفتم:_«کاری ندارین دیگه؟»
_«نه می تونی بری...»
نمی خواستم دیگه رو اعصابش راه برم... این خودش داغونه منم هی اذیتش می کنم... شب طرفای ساعت سه بود که از جا بلند شدم و خواستم برم آب بخورم... از پله ها رفتم پایین که دیدم چراغ های آشپزخونه بازه... با تعجب رفتم اونجا که شهابو دیدم... دستش یه بطری بود...
گفتم:_«این موقع شب بیدارید؟»

romangram.com | @romangram_com