#پرستار_من_پارت_74

_«فقط خودت باعث تکرار گذشته می شی، با من بازی نکن بد می بینی...»
_...
_«بگو غلط کردم...»
_«غ... غ... غل... ط...»
یقم رو ول کرد... هلم داد اونور و به سمت در سالن رفت... تند تند سرفه می کردم... گلوم خس خس می کرد از بس فشارش داده بود... اون خودش حالش خوب نبود ولی زورش هیچ وقت کم نمی شد... فکر کردم این حال بدش بود این جوری کرد اگه سر حال بود؟!!!! تنم لرزید... داشت می رفت بیرون... با اون حالش... در ماشین رو باز کرد... حالام نشست پشتش... وااااااااااای می خواد رانندگی کنه!!! خدایا خودت بخیر کن... با این وضعش کجا می خواد بره؟! همه دردامو فراموش کردم... مثل جت رفتم تو اتاقم مانتومو کشیدم برم... حتی یادم نمیاد چی سرم کردم... داشت ماشین رو از حیاط می برد بیرون...
با عجله تا سر کوچه دنبال ماشین دویدم... شانس باهام یار بود... یه تاکسی رد شد... سریع دست بلند کردم و سوار شدم... با عجله گفتم:_«آقا... برو دنبال این ماشین جلویی... خواهش می کنم...»
یه مرد حدود چهل ساله بود... با عجله بهم نگاه کرد... وقتی نگاه ملتمسم رو دید پاشو روی گاز گذاشت و ماشین شهاب رو دنبال کرد... یه ساعت بود که دنبالش می رفتم... از شهر تقریبا خارج شده بود... بعد از گذشتن از چند تا خیابون یه جا ایستاد... یه جایی مثل یه خونه خرابه... این قدر حالش خراب بود که نفهمید یه ماشین دنبالشه... از ماشین پیاده شد... رفتم دنبالش و جلوش ایستادم... با بهت یه لحظه نگاهم کرد و بعد با عصبانیت کنارم زد... روی زمین افتادم... فهمیده بودم که اینجا کجاست و چرا اومده!! جلوش ایستادم و گفتم:_«نرو شهاب... خواهش می کنم نرو داخل...»
اونقدر منگ بود که نفهمید دارم التماسش می کنم و برای اولین بار اسمشو صدا کردم... دوباره پرتم کرد که اینبار سرم به سنگی خورد... دست به سرم کشیدم... پیشونیم خونی شده بود... بلند شدم... چند نفر جلوی شهاب ایستاده بودن... داشتن با هم حرف می زدن... دنبالش راه افتادم... نگذاشتن برم داخل...
داد زدم:_«شهاب... نــــــروووو»
حتی برنگشت نگاهم کنه... گریم گرفته بود... نباید دیگه می گذاشتم این کارو کنه...
با گریه گفتم:_«آقا بزار برم داخل... تو رو خدا...»
اما اونا با عصبانیت هولم دادن عقب... راننده تاکسی اومد و گفت:_«خانم اینجا چه خبره؟ چیزی شده؟ کرایه ما چی شد؟»
با عجز گفتم:_«آقا یه زنگ بزن پلیس... الان می میره...»
اون یارو مردد مونده بود که بره یا بمونه... بعد از چند لحظه گوشیش رو برداشت و شماره گرفت... با عجله و تند تند دور خونه رو می دویدم تا یه در دیگه پیدا کنم و برم تو... یه پنجره بود که نیم متر فاصله با زمین داشت... پام رو، روی یه گوشَش گذاشتم و از داخل پنجره رفتم تو... حتی شیشه هم نداشت... گفتم که... خرابه بود... چند تا اتاق تو در تو... بوی گند... کثافت... حالم داشت به هم می خورد... با گریه دنبال شهاب می گشتم... توی یه اتاق دیدمش که روی زمین نشسته و یه نفر جلوش ایستاده... داشت یه سرنگ توی رگش می زد... رفتم داخل...
_«شهاب بریم... نکن... تور و خدا...»
اون مرده یه نگاه وحشتناک بهم انداخت و بعد داد زد:_«کی این ضعیفه رو راه داده تو؟ بیاین بندازیدش بیرون... زود باشین تنِ لشا...»

romangram.com | @romangram_com