#پرستار_من_پارت_73

بی خیال پیش بندم رو آویز کردم تا خشک بشه... بعدم سه تا فنجون برداشتم تا چای بریزم... همون طور ادامه دادم:_«مامانه بهم پیشنهاد داد برم پرستاری پسرش رو بکنم... یه پسر بیست وسه، چهار ساله که تو اعتیاد غرق شده... می گفت هیچ کس کمکش نمی کنه... می گفت پسرش حیفه... می گفت خودتو بذار جای من و درکم کن... پسر جوونم داره از دست می ره... پسره باهاشون سر یه موضوع لج کرده بود... بعدم یه خونه جدا می گیره و به سلامت... دیگه طرف ننه بابائه هم نمی ره... می گفت پسرم لج کرده... حالا هم نه حرفمون رو گوش می ده نه می گذاره ترکش بدیم... می خواست از راه من وارد بشه... می گفت برو بگو پرستاریت رو می کنم پول می گیرم ولی اگه قبولم نکنی همه مال اموالی که به نامته... توتو می شه... بماند چه جوری راضی شدم ولی یادمه یه ماه با خودم حرف زدم و کلنجار رفتم... آخرم نیت کردم نجاتش بدم... الانم تو خونشم...
هه حتی بهتر که نشده هیچ، اوضاش روز به روز آشغال ترم می شه... منم فقط ایستادم نگاه می کنم... ارغوان من هیچی حالیم نیست... هیچی...
******
تازه ازبیمارستان اومده بودم... پام بهتر بود ولی دکتر می گفت زیاد روش فشار نیارم... باند پیچیش کرده بودم گنده!!! بدبختی دیگه نمی تونستم بند کفشام رو ببندم... بند یکی باز، یکی بسته... اوضاعی بودا!!! ساعت هفت بود که رسیدم خونه... علیرضا تا دم در خونه آوردم... بی خیال این شدم که شهاب می بینتم و باز گیر دادن هاش شروع می شه... اون اگه بیل زن بود باغچه خودشو بیل می زد که از دست این فین فین کردنای همیشش نجات پیدا کنیم... همش داشت دماغشو می کشید بالا... اه ه ه ه ه!!! آدم چقدر باید ارزش خودشو زیر پا بذاره که فقط این آشغالا رو مصرف کنه... واقعا تو این مونده بودم جوونایی مثل شهاب ارزش خودشون رو به چی؟ به چه نفعی از این موادا می فروشن؟ فوق فوقش یکی دوساعت تو حال بودن بعدش چی؟!؟؟ روز از نو و روزی از نو... مگه راه فضا نوردی فقط ایناس؟!؟؟ گاهی وقتا باید راه خوشی هامونو درست سوا کنیم... بسه بابا باز این یگانه رادارش فعال شد!!!
خلاصه رفتم تو خونه... خدارو شکر که بازم چشمم به قیافه نحسش نمی افتاد... لنگون لنگون راه پله ها رو طی کردم و رفتم تو اتاقم... لباسامو درآوردم و یه بلوز و شلوار راحتی پوشیدم و پریدم رو تخت... یه ثانیه... یه ثانیه هم طول نکشید که صدای گرومپ تو گوشم انعکاس داد... انقدر صداش واضح بود که مثل میگ میگ پریدم بیرون... پای بدبختم یه تیری کشید که تا مغز استخونم دردشو حس کردم... از بالا تا پایین پله ها رو نگاه کردم... معمولا این صدا رو وقتی می شنیدم که یه گربه از رو دیوار خونمون بیفته توحیاط... منتها این دفعه از پله های وسط سالن یه آدم معتاد کور و احتمالا خمار افتاده بود پایین... حالا از کدوم پله خدا عالم بود... فقط اینو می دیدم عین جون سگا پاشد ایستاد!!!! پاشم که لنگ می زد ولی از قیافش معلوم بود انقدر خمار می زد که اصلا نمی فهمید... تازه شده بودیم عین هم!!! دوتا آدم فلج... حالا از این قیافش خندمم گرفته بود... می خواستم حرصش بدم رفتم پایین که ببینه آبروش رفته... سعی کردم لبخند ژکوند بزنم... لنگم اصلا نزنم و پله ها رو رفتم پایین...
_«اوخی... پله ها کور بودن!!!»
نگاهم کرد... با خشم چشم دوخت بهم ولی جوابم رو نداد... بدجور حالش خمار می زد... چشماش دوتا گردی پر خون... فین فینشم که خدا صبر بده بهم بیشتر شده بود... گفتم:_«دفعه دیگه صدام بزن بیام ببرمت پایین... بالاخره پرستارتم دیگه، وظیفمه هوووم؟؟؟؟»
اعصاب نداشت... منم با تیغ افتاده بودم به جون مخش و خط خطی می کردم... ولی حرص دادنش باحال بود... تلافی تموم اذیتاش... یکی خراش برداشتن رگم، یکی ام مجبورم کرد بهش مواد تزریق کنم... دوباره گفتم:_«حالا چرا خمار می زنی؟؟؟ برو بکش دیگه می خوای بیام باز...»
هنوز حرفم تمام نشده بود که به طرفم یورش آورد... یا ابولفضل باز این رم کرد!!! اومدم فرارکنم که مثل یه بچه کشیدم به طرف خودش و بعدش چسبوندم به دیوار... نفساش بوی سیگار می داد ولی خودش اوه بوی عطر صبح رو هم نمی داد... صبح چه وضعی بود حالا چه وضعی!!! چشماش داشت در می اومد... از بس با عصبانیت بهم نگاه می کرد... از ترس فکر کردم الان خودمو خیس می کنم... یقمو چسبیده بود و د ِ فشار بده...
_«بگو غلط کردم...»
_«دستتو... دست... تو... بکش خفه... خفه... شدم...»
فشار دستاشو بیشتر کرد و گفت:_«می گم بگو غلط کردم...»
_«ن... نمی... گم...»
نفسم داشت می گرفت... دست بردار نبود...
_«ببین بچه خیلی راحت می تونم بفرستمت پیش ارواح عمت... تا حالا هم تحملت کردم وگرنه کاری می کردم صبح تا شب جا پامو لیس بزنی...»
دیگه نمی تونستم زبون باز کنم... فقط چشمام رو باز و بسته کردم و سرمو تکون دادم... به معنی اینکه "باشه غلط کردم..."

romangram.com | @romangram_com