#پرستار_من_پارت_72

_«خب دروغ که نمی گم خیلی هواتو داره»
_«می شه خفه بشی... اون بابای بچته...»
_«باشه... چه ربطی داره؟»
_«دوست داری هووت شم؟!؟ یه جمعه مال من، یه جمعه مال تو، هوووم؟!!! تازه من خانوم کوچیک، تو خانم بزرگ... ای جــــــــونم حال می ده سه تایی می ریم ددری...»
پرید وسط حرفم و گفت:_«ببند اون بی صاحابو... بچم نیومده غش کرد...»
_«خفه... همش از فکرای یالغوز توئه دیگه... می گن زن حامله ها شکاک می شن خوب گفتن... نکنه شبا پسش می زنی هی دماغتو می گیری... وای علیرضا بو چس می دی!!!»
_«یگانه!!!»
_«نه دروغ می گم بگو دروغ می گی..»
_«ببین بحث رو به کجا کشوندی؟؟»
_«از فکرای توئه دیگه... بی شعور فک کردی دارم شوورتو می قاپم؟! خیلی... ارغوان خیلی...»
_«خیلی چی؟!»
زیر لب یه فحش آبدار نثار روح و روانش منهای نی نیش کردم... فکرکنم شنید.... بی خیال سرشو تکون داد:_«بی تربیت!!»
بلند شدم... باز دست به کار ظرفا شدم... هنوزم ساکت بود... می فهمیدم یه مرگیشه ولی نه این که بهم شک کنه... درمورد اون طبیعی بود ولی دوست نداشتم با اون وضعش جوش بزنه یا علیرضا و من رو اذیت کنه... با این که انتظار این فکر رو نداشتم ولی بی خیال شدم... داشتم ظرفارو آب می کشیدم که مصمم شروع کردم به حرف زدن... جوری که صدام بیرون نره که علیرضا بفهمه... بالاخره مرد بود و غیرتی!!!
_«از دو ماه پیش تو خونه یه پسر کارمی کنم... مامانش همونه که زندگیم رو از این رو به اون رو کرد... خب بهم محبت کرد... توخونش راهم داد و بعدم تا اونجایی که لازم بود خرجمو داد... همیشه فکرمی کردم چرا هیچی در قبالش نمی خواد؟ چرا هرچی می گم بذارین کار کنم هم اون هم شوهرش نمی ذارن؟ سختم بود... همش احساس می کردم اضافه ام ولی اونا از گل بالاتر بهم نمی گفتن... هیچ وقت هم نمی دونستم بچه داره یا نداره؟ چرا تنها زندگی می کنن؟ انقدر پولدار و تنها... منم باعث دلگرمیشون بودم... تا این که چند ماه بعد لیلا خانم بهم یه پیشنهاد داد که تنم لرزید... می دونی چیه؟ ارغوان اولش اون هیچی نمی گفت فقط می دیدم آشفته اس... حالش بد می شد... همش با تلفن حرف می زد... نمی دونم چی می گفت اما همش از این و اون خواهش تمنا می کرد... منم که همیشه خدا فوضول و دوست داشتم سر ازکاراش دربیارم... اینه که اصرار رو اصرار که چی شده بهم بگو!!! بعدم که آقای کیانی اومد... با اصرار اون همه چیز رو فهمیدم... به خدا با شنیدن حرفاشون مغزم سوت می کشید... خانواده به این آبرو داری... محال بود... غیرممکن بود که حتی فک کنی یه پسر... یه پسر معتاد دارن...»
به اینجای حرفم که رسیدم آخرین بشقاب رو آب کش کردم و برگشتم رو به ارغوان... داشتم پیش بندم رو باز می کردم... چشمای ارغوان درشت شد... انگار تازه دوزاریش افتاده بود.
_«چـــــــــــــــــی؟!!! یِ... یگان... یگانه!!!»

romangram.com | @romangram_com