#پرستار_من_پارت_71
با هم به طرف ماشینش که اونور خیابون دانشگاهمون پارک شده بود رفتیم... تو راه هم انقدر علیرضا از دانشگاه و کار و بچه و زن و زندگی حرف زد که وقت نشد بد نگاهم کنه... اصلا قول داده بود و سر قولشم موند و دیگه گیرنداد... توخونه هم ارغوان خیلی زحمت کشیده بود. با اون وضعش دو نوع غذا درست کرده بود... با دیدن میز غذا دلم ضعف رفت... خورش بادمجون... فسنجون هم که توی یه ظرف خوشکل گرد ریخته بود... سالاد شیرازی و سبزی و ماست و نوشابه... خلاصه یه میز که تا قورتش نمی دادم سیر نمی شدم... با هم نشستیم سر میز و تا قاشق اول رو گذاشتم دهنم... یهو مثل سرب تو گلوم موند... یادم اومد بهش... کی؟! خب به شهاب دیگه... من که غذا درست نکردم!!!! یعنی امروز چی می خوره؟؟ یگانه تو که پرستاریش رو نمی کنی.... ترکش که نمی دی... لااقل براش غذا درست کن... مونده بودم چه غلطی بکنم؟ غذا رو به زور قورت دادم و یه لیوان آب پشتش خوردم... به جهنم هرچی می خواد کوفت کنه... به من چه؟! ارغوان زیر چشمی بهم نگام کرد... علیرضا بهش اشاره داد که چمه؟؟ منم که همه رو فهمیدم سرمو انداختم زیر که خوب مراودشون رو بکنن... نمی دونم چه مرگم شده بود که غذا از گلوم پایین نمی رفت... من همونی بودم که می خواستم میز رو درسته قورت بدما!!!! یه کم که خوردم از دوتاشون تشکر کردم و کنار نشستم.... هرچی هم گفتن کم خوردی و چرا نخوردی؟! دوست نداشتی و این چیزا... جواب سربالا دادم... باید بعد از ظهر می رفتم بیمارستان اما روم نمی شد به علیرضا یادآوری کنم... نشستم پای تی وی و آهنگ مورد علاقم رو گوش دادم... "حلقه ازعلیرضا تلیسچی" عاشق این آهنگش بودم... تصویر تلوزیون رو می دیدم ولی فقط یه صدا تو گوشم بود و یه تصویر... تصویر یه پسر بیست و سه ساله... می شه گفت معتاد... نمی دونم چرا... اما تصویر خودش بود... کنار نمی رفت...
"یه حلقه توی چشم من
یه حلقه توی دست تو
هرچی بخوای همون می شم فقط نرو
نفس نفس ازم نبر نزار بیفتم از نفس
نگو که عشقمون فقط یه خاطرس"
بالاخره ارغوان و علیرضا دست از شکم پر کردن برداشتن... با ارغوان رفتیم تو آشپزخونه... نگذاشتم دست به چیزی بزنه... زوری نشوندمش رو صندلی و خودم دست به کار شدم... آب گرم رو باز کردم رو ظرفا... دونه دونه آشغال بشقاب ها رو تو سطل خالی می کردم و می انداختم تو ظرف شویی... ارغوان سرش رو زیر انداخته بود و با رومیزی بازی می کرد... همین طورکه ظرفا رو می مالیدم گفتم:_«چیه؟! ساکتی؟!»
_«چی بگم؟!»
_«نی نی خوستلت خوفه؟!»
_«سلام داره خدمتتون...»
بازم ساکت شدیم... فقط صدای ظرفایی که من می شستم می اومد... این علیرضا هم غیبش زده بود و معلوم نبود کجا رفته؟ صدای ارغوان رو از پشت سرم شنیدم:_«یگانه؟!»
_«هان؟!»
_«دیشب خیلی ناراحتت کردیم آره؟!»
_«ای بابا قبرستون کهنه می شکافی؟! بی خیال...»
_«علیرضا وقتی اومد خونه انقدر سردرد داشت که یه لحظه بهت حسودیم شد...»
قاشق تو دستمو انداختم تو سینک وبرگشتم طرفش و گفتم:_«ارغوان!!!»
romangram.com | @romangram_com