#پرستار_من_پارت_69
_«اما تو داری باعثش می شی...»
_«ببین الکی بهونه نیار... برو کنار بذار برم... دیروز که نذاشتی برم کلاس امروز رو دیگه ازم نگیر...»
_«تو که بوی فرند به این خوبی داری... ماشین داره... می برتت بیرون خب بگو دنبالتم بیاد دورت نشه...»
حرصمو بالا آورده بود دیگه... انقدر که دلم می خواست موهاشو از ریشه دربیارم!!!
_«فکر نمی کنم اون به کسی ربط داشته باشه!!! برو کنار...»
_«ببین یه سوال جواب دادن که انقد ناز اومدن نداره... جواب بده بعد می گذارم بری...»
_«دقت کردی هنوز خمار می زنی؟!»
چشماش درشت تر شد... بازم از اون حرفا که متنفربود زدم... حرص می داد... حرص می دادم... ادامه دادم:_«می دونی تو هنوز سوالتو نپرسیدی!!!! خب هرچند می دونم سوالت چیه!!! ولی چون به کسی ربط نداره نمی گم...»
بعدم با زور کنارش زدم و دویدم به طرف در... اینفدفعه دنبالم نیومد ولی صداشو شنیدم که گفت:_«فرار همیشه پشتش دردسر میاره... یادت باشه»
یهو یخ کردم... باز این تهدیدم کرد... زود وا رفتم ولی زودم خودمو جمع و جور کردم و بند کفشام رو بستم و از خونه خارج شدم... زود خودم رو به دانشگاه رسوندم.... به موقع رسیدم... تا پام رو تو سالن گذاشتم دیدم استاد و دو، سه تا از بچه ها دارن می رن کلاس... منم تند دویدم و همراشون رفتم کلاس... آخر کلاس صدف و آرزو برام صندلی گرفته بودن... سلام کردم و نشستم... آرزو با قیافه حق به جانبی گفت:_«چه عجب... فک کردم دانشگاهتو هم گذاشتی کنار... یه وقت زنگ نزنی حالمو بپرسیا... ما که آدم نیستیم اون عملی که...»
یه اهمی کردم و بهش چشم ابرو دادم که جلو صدف چیزی نگه... هرچند کم و بیش می دونستن دوتاشون ولی دوست نداشتم راجع مسائلی که بهشون ربط نداشت قضاوت کنن... آرزو ساکت شده بود ولی می فهمیدم دلخوره... صدفم که خر نبود چون یه چیزایی می دونست و چشم و ابرو دادن من رو دیده بود، با شک بهمون نگاه می کرد... خوبه سوال پیچمون نکرد... خدارو شکر که استاد سرکلاس بود و نتونستیم حرف بزنیم... یعنی می تونستیم اما من نخواستم... نگاهم رو وایت برد انداخته بودم و مثل شاگرد خرخونا گوش می دادم... اونام دیگه چیزی نگفتن... قرار بود استاد کوییز بگیره... هیچی بارم نبود... قبلا یه خورده خونده بودم اما بعید می دونستم یادم باشه... با خواهش به آرزو نگاه کردم... محلم نذاشت... برگشتم رو به صدف... صدفم خودشو زد به اون راه... با حرص صندلیم رو کشیدم کنار و گفتم:_«جهنم... بیفتم شرف داره به التماس کردن به شما...»
یه نگاه بین هم رد و بدل کردن وهیچی نگفتن... موقع امتحان مثل خر تو گل مونده بودم... هی تند تند سرخودکارم رو می جویدم واین ور و اون ور رو نگاه می کردم... آرزو جلوم بود و صدف سمت چپم... سه تا سوال بیشتر نبود... سه تا، وقتشم پانزده دقیقه... پنج دقیقش که بی خودی به برگم و این و اون نگاه کردم... دلم می خواست کله آرزو رو، روی سنگ بتروکونم!!! با یه لگد زدم به صندلیش... یه تکون خورد و سرشو آورد عقب... با خواهش نگاش کردم... استاد داشت تذکرمی داد... سرشو تکون داد و یه کم جابه جا شد تا برگشو ببینم... سوال اولی رو کامل دومی رو هم نصفه نوشتم... بی شعور بلند شد رفت برگش رو داد... به صدف نگاه کردم... بدون اینکه نگاهم کنه از رو صندلیش بلند شد... حرصم دراومده بود... داشت از بغلم رد می شد که بره برگشو بده... تا رد شد یه برگه کوچولو مربعی رو برگه امتحانم بود... خوشحال تاشو بازکردم و شروع کردم نوشتن... هرسه تاشو هم برام داده بود... تو دلم قربون صدقه دوتاشون رفتم... تا تموم کردم استاد گفت:_«برگه ها بالا وقت تمامه...»
رفتم بیرون و تو محوطه رو دید زدم که پیداشون کنم وچند تا ماچ آبدار بچسبونم رو لپاشون... دستم رو سایه بون صورتم کردم تا آفتاب اذیتم نکنه...
_«سلام...»
برگشتم پشت سرم... تا علیرضا رو دیدم انگار نه انگار که آدمه راه افتادم... دنبالم می اومد و می گفت:_«یگانه... یگانه صبر کن...»
حتی جوابش رو هم نمی دادم... فقط می رفتم حالا قرار بود تو این حیاط دانشگاه به کجا برسم خدا عالم بود...
romangram.com | @romangram_com