#پرستار_من_پارت_67

توی فست فود نشسته بودیم تا برامون شام بیارن... من هات داگ پنیری سفارش داده بودم... علیرضا همبرگر و ارغوانم پیتزا... هیچی نمی گفتن... کلافه شدم و گفتم:_«ای بابا... چتون شده؟ من از خونه زدم بیرون که یه هوایی عوض کنم... شما که بدترین زدین تو حالم..»
علیرضا عصبی گفت:_«یگانه تو این مدتی که همو می شناسیم حتما فهمیدی مثه خواهرمی آره؟»
سرمو انداختم زیر و گفتم:_«آره چطور؟»
_«یگانه داری چه کار می کنی؟ اون خونه... اون پسره... پات داره می لنگه... صدات گرفته... چت شده؟»
عصبی چند بار موهاشو چنگ زد... حالتشو درک می کردم... خیلی غیرتی و حساس بود....منم مثه خواهرش دوس داشت و حمایتم می کرد... سعی کردم لحنم آروم باشه و گفتم:_«علی راجع به من فکر بد نکن... من... من... چطور بگم؟»
ارغوان گفت:_«علی شاید یه چیز خصوصی باشه... چرا اذیتش می کنی؟»
رو بهش گفتم:_«خصوصی که نه... خجالت می کشم...»
علی کلافه گفت:_«چه کار کردی که خجالت می کشی هان؟»
از لحنش بدم اومد... الکی گ*ن*ا*همو داره می شوره... همون موقع گارسن به سمتمون اومد و غذا ها رو آورد. از جام بلند شدم و گفتم:_«متاسفم برای خودم که دوستام این طور راجع بهم فکر می کنن...»
بعد هم بدون توجه به اصرارهای ارغوان مبنی بر نرفتنم سریع اونجا رو ترک کردم... خودتون رو بزارید جای من... چقدر تحقیر؟ اونم فقط برای این که دارم کمک می کنم به یه نفر... به خاطر این که غرورم اجازه نمی ده به دوستام بگم دارم پرستاری یه معتاد رو می کنم... چون اونا قصد منو درک نمی کنن... فکر می کنن چون محتاج پولم این کارو می کنم اما... اما من فقط می خوام کمک کنم... اشکام رو با دست پس زدم... وقتی به خودم اومدم توی اتوب*و*س بودم... یادم رفته بود کیف پولمو بیارم و مجبور شدم با اتوب*و*س بیام... پام دردش بیشتر شده بود و چون تقریبا خیلی راه رفته بودم و بدتر از همه روحم بود که زیر این همه فشار داشت له می شد... چرا کسی درک نمی کرد یه دختر تنها و بی کس رو که نه پدر داشت نه مادر؟ که هیچ کس رو نداشت که براش دل بسوزونه و راجع بهش فکر بد نکنه؟
چرا؟
خدایا تا حالا شده چیزی رو بخوام که گنده تر از دهنم باشه؟؟
تا حالا شده بگم...
استغفرالله
چی بگم؟
اصلا به کی بگم؟

romangram.com | @romangram_com