#پرستار_من_پارت_65

بغض توی صدامو کنترل کردم و گفتم:_«نه چیزی نیست... دلم گرفته... خواستم با ارغوان صحبت کنم...»
_«ارغوان رفته خونه مامانش... حوصلش سر رفته بود... منم تازه از سر کار اومدم... می خوای بیام دنبالت بریم دور بزنیم؟ دنبال ارغوانم می ریم...»
_«آره بیا... فقط...»
_«فقط چی؟»
_«آدرس رو داری؟»
_«نه... بگو»
آدرس رو بهش دادم و گفتم رسیدی یه تک بزن بیام بیرون... از جا بلند شدم و رفتم سر کمدم... پالتوی مشکیم رو با شلوار کتون سفید با شال و کلاه بافتنی سفید و مشکی پوشیدم... دستکش های سفیدم هم گذاشتم کنار کیفم تا یادم نره... جلوی آینه ایستادم... تصمیم گرفتم آرایش کنم... وسایل زیادی نداشتم... یه کم ریمل زدم که مژه های بلندم بلند تر شدن... یه لایه خط چشم سفید توی چشمم... یه رژ کالباسی خوش رنگ با رژ گونه ی ستش... از سایه هم خوشم نمی اومد...
موهامو با کیلیپس جمع کردم و کلاهمو زدم... چه جیگری شده بودم... عطرم رو هم روی خودم خالی کردم... اصلا هم عین خیالم نبود که شهاب شام نداره... به جهنم... بره کلفت بگیره... من اومدم اینجا پرستاریشو کنم نه کلفتیش... بی شعورِ بی تربیت...
یگانه جدیدا بی ادب شدیا...
رفتم بیرون... شهاب هم همزمان با من از آشپزخونه اومد بیرون... وقتی دید شال و کلاه کردم چهره اش حالت تعجب به خودش گرفت.
_«کجا؟!»
_«بیرون»
_«اینو که خودمم می دونم... تو این هوا؟!»
_«خوبیش به این هوائه»
_«نمی خواد بری...»
_«رفتن یا نرفتم به کسی ربطی نداره..»

romangram.com | @romangram_com