#پرستار_من_پارت_64
_«همه جا برفه... ماشین خراب شده... برای همین نتونستم ببرمت بیمارستان... بیا غذا بخور تا یه ساعت دیگه دکتر میاد معاینه ات کنه... تب داشتی... همش داشتی هذیون می گفتی..»
چیزی نگفتم... فقط روی صندلی نشستم و به چلو کباب روی میز خیره شدم... اول فکر کردم از بیرون گرفته اما گفت:_«ببین خوشمزه اس یا نه؟؟ خیلی وقته کباب درست نکردم...»
تعجب کردم... شهاب و این حرفا؟؟؟؟ بابا ایول... بیماریم یادم رفته بود انگار... دوست داشتم کل کل کنم باهاش... گفتم:_«فکر نمی کردم این قدر کدبانو باشی؟!»
رگه های عصبانیتو توی صورتش دیدم... اما سعی می کرد مهربون باشه...
_«ببین دوباره شروع نکن... مریضی، نمی خوام سر به سرت بزارم... به جاش تشکر کن...»
_«مگه من برات غذا درست می کنم تو تشکر می کنی؟»
سعی کردم توی کلامم نشونه ای از رنجش نباشه اما ناخودآگاه این رنجش پیدا بود... نمی دونم حس کرد یا نه؟؟؟ اما با بدجنسی گفت:_«خب تو وظیفت همینه مگه نه؟ اما من که وظیفه ندارم وقتی مریض میشی ازت مراقبت کنم...»
حس رنجشم چند برابر شد... یکی نیست بهش بگه من می خوام کمکت کنم که تن به کلفتی می دم عوضی... حرفامو توی دلم ریختم و از جا بلند شدم...
زیر لب گفتم:_«دستتون درد نکنه که مراقبم بودین...»
اینو گفتم تا شرمندش کنم اما اون جوابی نداد... دلمو بیشتر سوزوند... به اتاقم برگشتم... دلم گرفته بود... موبایلم رو برداشتم و به ارغوان زنگ زدم... اون همیشه تو این موقعیت ها کمکم می کرد...
_«بله؟»
علی تلفن رو برداشت...
_«سلام علیرضا خوبی؟»
_«سلام خانم بی وفا... تو خوبی؟ چه عجب...»
_«بی وفا کدومه؟ تو بی وفایی که یه حالی نمی پرسی!»
_«اتفاقی افتاده یگانه؟ صدات غمگینه...»
romangram.com | @romangram_com