#پرستار_من_پارت_63
رمق حرف زدن نداشتم... اما تمام قدرت نداشتم رو جمع کردم تا این جملاتو بگم:_«نه خوب نیستم... اون چه کاری بود کردی؟ ها؟ من اومدم اینجا کمکت کنم دست از مواد برداری نه این که خودم بهت مواد تزریق کنم... چرا منو صدا کردی؟ چرا خودت اون کارو نکردی؟ چرا گذاشتی عذاب وجدان بگیرم...»
تن صدام بالا رفته بود.... دیگه نتونستم داد بزنم... آروم ادامه دادم:_«چرا این کارا رو می کنی؟ چرا زندگیتو تباه می کنی؟ چرا من حالم بده؟ چرا شونم درد می کنه؟ چرا بابام اذیتم می کرد؟ چرا مامانم مرد؟؟ منم آدمم... چرا این طور شد؟ چرا اومدم اینجا؟ چرا؟»
کم کم داشتم از حال می رفتم... زیر گردنمو گرفت... دستش به شونه م خورد و دردش بیشتر شد... زیر لب آخی گفتم... سرمو روی بالش گذاشت... پتو رو روم کشید و گفت:_«بخواب... تب داری... حالت خوب نیست...»
صداش هر لحظه کمتر می شد... تصویرش هم دور تر می شد... دوباره داشت خوابم می برد... دوباره هیچی حس نمی کردم... دوباره گلو درد یادم رفت و دوباره خوابم برد... این بار که چشمام رو باز کردم همه جا تاریک بود... چراغ خوابو باز کردم... شهاب روی صندلی میز مطالعه ام به خواب رفته بود... شاید هم خواب نبود... سرش روی میز بود... سعی کردم از جا بلند بشم... درد شونه ام امونم رو بریده بود... پامم درد می کرد... دستم رو به دیوار گرفتم و لی لی روی پای سالمم راه می رفتم... روی پله ها چهاردستی نرده رو گرفتم تا نیوفتم...
رفتم سمت یخچال... از توی درش جعبه ی قرصا رو درآوردم... گشتم تا یه بروفن پیدا کردم...
یه لیوان برداشتم تا آب بخورم که یه دفعه صدای شهاب باعث شد زهره ترک بشم.
_«چه کار می کنی؟»
لیوان از دستم افتاد و شکست... دستم رو، روی قلبم گذاشتم و برگشتم به سمتش... هول شد و گفت:_«ببخشید ترسوندمت؟»
هیچی نگفتم... خم شدم تا خورده شیشه ها رو جمع کنم... اومد سمتم و گفت:_«تو حالت خوب نیست... برو من جمع می کنم...»
بهش نگاه کردم... فاصله بینمون زیاد نبود... دوباره اون بغض لعنتی... رفتم توی هال... سعی کردم به این فکر نکنم که چه کار بدی کردم... سعی کردم به این فکر نکنم که دو بار بهش مواد رسوندم... یه بار با خبر کردن سهند به صورت غیر مستقیم و این بار... خدایا منو ببخش... تنم داغ بود ولی نه زیاد... تصمیم گرفتم برم دوش بگیرم... رفتم توی حمام... توی آیینه به خودم نگاه کردم...
لباسم بد نبود... یعنی پلیور نازکی که زیر مانتو می پوشیدم بود و شلوار جین گشادم... یعنی لباسام رو عوض نکرده بود... باز خدا رو شکر... رفتم زیر آب ولرم... پام هنوز می لنگید... اگه دیشب حمام نمی کردم شاید هیچ یک از این اتفاقا نمی افتاد... حولم رو تنم کردم... اول نگاهی به راهروی اتاقا انداختم که خوش بختانه کسی نبود... با وجود پا دردم سعی کردم به سمت اتاقم بدو ام...
لباسامو پوشیدم... تبم تقریبا قطع شده بود... یه پلیور نازک صورتی چرک با یه شلوار سفید کتون... یه کلاه هم سرم کردم تا گوشامو بپوشونه... خیلی گرسنم بود... رفتم پایین تا یه چیزی درست کنم و بخورم... بروفن کار خودش رو کرده بود... شونه ام تقریبا دردش قطع شد اما سرم هنوز یه مقدار درد می کرد و درد پام هم پابرجا بود...
توی آشپزخونه شهاب رو دیدم... وقتی متوجه من شد به سمتم برگشت و گفت:_«بهتری؟»
زیر لب گفتم:_«آره بد نیستم...»
_«نتونستم ببرمت بیمارستان... یه ساعت بعد از رفتنت از اتاق اومدم پایین که دیدم افتادی رو زمین... از پله ها افتاده بودی انگار... آره؟»
_«آره»
romangram.com | @romangram_com