#پرستار_من_پارت_62
نشستم... بلوزش آستین کوتاه بود... یه کم آستینشو زدم بالا وکش رو بستم... دستام از بس یخ کرده بود حس می کردم دوتا تیکه یخ شدن... گفت:_«محکم گره بزن... من جون ندارم محکم تر... خب خب... بسه... دستم... دستم اووووووف...»
گریم گرفته بود... داد می زد... بعدش آروم حرف می زد... چشماش رو می بست و هذیون می گفت... اصلا نمی فهمیدم دارم چه غلطی می کنم؟؟ یه دختره نوزده ساله... چی می دونستم از این چیزا؟؟؟ صداشو می شنیدم و اشکام می ریخت...
_«سرنگ رو بردار... بردارش با توام...»
سرنگ رو برداشتم... انقدر شل گرفته بودمش که داشت می افتاد... قلبم توپ توپ می زد...
_«پرش کن... سرنگ رو بزن تو این پرش کن...»
به در نوشابه بغل دستش اشاره کرد... سرنگ رو زدم تو مواد و کشیدم بالا... یه مایع قهوه ای رنگ سرنگ رو پر کرد...
_«بیا جلو... بزن رو دستم... انقدر بزن تا رگم پیدا بشه...»
زدم رو دستش...
_«بزن... بزن رگمو پیدا کن... سیلی چه جوری می زنی... محکم... آها.... خوبه... خوبه... حالا سوزن رو بزن تو رگ... تو رگ... فقط تو رگ... مواظب باش...»
صورتم خیس از اشک بود... اون نمی فهمید، من چی؟! ریسک بدی بود... به عنوان پرستار ریسک بدی کردم... داشتم خودم دستی دستی بهش مواد تزریق می کردم... لعنتی... سوزنو بردم طرف دستش... اما دستام می لرزید... اونم جون حرف زدن نداشت اما گفت:_«دستات نلرزه... یواش... یواش... نزنی زیر پوستم... به رگم نگاه کن...»
دیگه داشتم هق هق می کردم... سوزن رو تو رگش فرو کردم و بعدم خالیش کردم... چشماشو بست... داشت غش می کرد... فقط سفیدی چشماش رو می دیدم... مواد رو تزریق کردم اما صداشم هنوز می اومد... هنوزم می گفت:_«بسه... بسه... برش دار... برو کنار...»
سرنگ رو انداختم کنار و دست کشیدم رو صورتم... اشکام رو پاک کردم... چشماش نیمه باز و بسته بود... می فهمیدم هیچی حالیش نیست... فقط دستم رو بالا بردم و محکم همون جوری که خودش می گفت سیلی بکش کشیدم زیر گوشش... حتی تکونم نخورد... به دیوار تکیه داده بود و تو حال خودش... می دونستم اینا به خاطر تزریق مواده... یعنی اولش این حالت رو دارن و بعدش یه کم که بگذره شارژ می شدن مثل آدم سالم... بی توجه کیفم رو برداشتم و رفتم بیرون... در اتاق رو جوری زدم بهم که فکر کردم لولاهاش شکست...
سرم گیج رفت... به سرفه افتادم... گلو درد بدجوری اذیتم می کرد... سر گیجه هم از یه طرف... اون چیزی که تو اتاق دیدم... خدایا... من اومده بودم اینجا کمکش کنم یا بهش مواد بدم؟ نه... نمی تونم... پنج شش تا پله رو رفتم پایین... روی پاگرد ایستادم... هنوز مونده بود تا برسم به پایین... وای خدا کلاس... چه طوری با این حالم برم؟؟ دوباره سرگیجه... تمام خونه داره می چرخه... سعی کردم آروم از پله ها برم پایین... یکی... دومی هم رفتم... چهار تا دیگه بیشتر نمونده... یگانه برو... تو می تونی... یه سرگیجه ی دیگه... این بار شدید تر... یه چیزی محکم خورد به زمین و صدا داد... شاید هم خودم بودم... پلک هام روی هم افتادن... هیچ رمقی نداشتم... دیگه هیچی رو حس نمی کردم...
******
چشمام رو باز کردم... توی اتاقم بودم... به ساعت روی دیوار نگاه کردم... ساعت سه رو نشون می داد... از پنجره نور نمی اومد داخل... اما می شد حدس زد که ظهره... خواستم از جا بلند بشم که در باز شد... شهاب بود... وقتی دیدمش دوباره یاد اون کارم افتادم... بغضم تبدیل به دونه های اشک شد... شونه م بدجور درد می کرد... خسته بودم... گلو درد بهم فشار می آورد... انگار توی سرم یه وزنه ی صد کیلویی گذاشته بودن...
اومد نزدیکم... روی تخت نشست... چند ثانیه هیچی نگفت... بعد آروم زیر لب گفت:_«حالت خوبه؟»
romangram.com | @romangram_com