#پرستار_من_پارت_61
_«یگانه کجایی؟؟؟ یگانه...»
کفشام رو با زور از پام کندم و پریدم تو... کجا بود حالا... تو آشپزخونه رو نگاه کردم... نه بابا صدا از بالا بود... تند تند پله ها رو رفتم بالا... احتمالا تو اتاقش بود... در رو با شدت بازکردم... یه گوشه اتاقش کز کرده بود... معلوم نبود چه مرگش بود؟؟؟ رنگش سیاه می زد... لباشم که کبود شده بود... چشماش که همیشه خدا خمار می زد حالا داشت بسته می شد... تا منو هاج واج تو در دید داد زد... نمی دونم با اون حالش چه جوری داد می زد.
_«بیا تو دیگه... چی رو نگاه می کنی؟»
_«چیکارم داری؟!»
فریاد... بازم صداش بلند بود.
_«گفتم بیا تو»
با قدمایی آهسته... لرزون و سست رفتم داخل... کنارشو دید زدم... یه در نوشابه با یه خورده آب توش بود... یعنی آب نبود... یه خورده مایع می دونم چی بود... شایدم چای... تو دستش یه بسته بود... از اون زهرماریا... اینو دیگه خوب فهمیدم... در بسته رو باز کرد و مواد رو ریخت تو مایع تو در نوشابه... مات نگاش می کردم... گفت:_«بیا جلو»
_«چی؟!»
داد زد:_«کری؟! می گم بیا جلو..»
رفتم جلو... گفت:_«بشین»
_«نمی خوام... چه غلطی می خوای بکنی؟!»
_«ببین این غلطی که من می خوام بکنم به تو هیچ ربطی نداره اکی؟! تو پولتو می گیری...»
پریدم وسط حرفش و گفتم:_«ولی من نیومدم که تو کارای زشتت شریک بشم...»
_«ببین دستام جون نداره وگرنه خفت می کردم... برو اون کش رو که روی اون دراوره بردار...»
فقط نگاش می کردم... بلند شد به طرفم خیز برداشت... جیغ زدم و رفتم عقب... انقدر که خوردم به دراور......این دفعه ترسیدم... واقعا ترسیدم... رفتارای قبلش یادم نرفته بود... با صدای آروم گفت:_«مثل بچه آدم اون کش رو بیار»
دستام می لرزید... برگشتم کش رو برداشتم و رفتم طرفش... حالش اصلا خوب نبود... پرستارش بودم؟؟؟ پس باید کمکش می کردم... مغزم اون موقع فقط می گفت هرچی می گه انجام بدم... شاید این ریسک رو می کردم که فقط جون سالم به در ببره... جز من کسی تو اون خونه نبود اگه کمکش نمی کردم بازم با کاراش ممکن بود... تکرار اتفاقای قبل... صداش رو شنیدم:_«خب حالا بیا نزدیک... بشین... بشین کش رو ببند دور بازوم... بشین دیگه...»
romangram.com | @romangram_com