#پرستار_من_پارت_6

شیطونه می گه بزنم فکشو چپ و راست کنم...
_«ماکارونی»
_«زود باش برام بکش، خسته ام می خوام بخوابم»
خواستم بگم به من چه؟ که یادم افتاد مثلا اومدم اینجا کار کنم... من دیگه کیم بابا؟!؟ رفتم براش غذا کشیدم و گذاشتم روی میز... بعد از ده دقیقه اومد و گفت:_«سالاد کو؟»
_«بله؟»
_«سالاد... نشنیدی تا حالا؟ من عادت دارم با غذا سالاد بخورم.»
_«من از کجا می دونستم؟؟»
البته اینو زیر لب گفتم که فکر کنم شنید و گفت:_«من این زبون تو رو کوتاه نکنم اسمم شهاب نیست...»
بی توجه بهش رفتم توی اتاقم... یادم افتاد نماز نخوندم... رفتم وضو گرفتم که یادم افتاد قبله رو نمی دونم... با قبله نمایی که توی کیفم داشتم قبله رو هم یافتم و شروع به نماز خوندن کردم... سر نماز برای خودم دعا کردم تا بتونم این آدمو درست کنم که البته بعید می دونم... بعد از نمازم رفتم توی آشپزخونه که دیدم آقا خورده و رفته... ظرفا رو گذاشتم توی ظرفشویی تا با ظرفای فردا همه رو با هم بشورم... خودم هم یک کمی غذا خوردم و بعدش رفتم دمِ درِ اتاقش... تقه ای به در زدم... بعد از یک دقیقه گفت:_«بیا تو...»
درو که باز کردم دیدمش که روی تختش نشسته... اتاقش خیلی کثیف بود... کنارش یه سرنگ دیده می شد... پس این بود چیزی که مادرش می گفت.
_«چیزی احتیاج ندارین؟»
_«نه... صبح راس ساعت هفت صبحانه آماده باشه»
_«چشم...»
در رو بستم و به سمت اتاق خودم رفتم... بعد از عوض کردن لباسم رفتم روی تخت دراز کشیدم و به گذشته هام فکر کردم... به زمانی که مادرم فوت کرد... زمان هایی که بابام به خاطر در آوردن پول مجبورم می کرد هر کاری کنم... به زمانی که از خونه فرار کردم... به زمانی که اسیر خیابون ها شدم... به زمانی که با خانوم کیانی آشنا شدم... به یک سالی که اونجا موندم... به زمانی که با کمال تواضع هزینه ی دانشگاهم رو داد و فرستادم دانشگاه... به رشته ای که عاشقش بودم... گرافیک. و به الانی که روی این تخت خوابیدم... با همین افکار به خواب رفتم... صبح که بیدار شدم سریع نماز خوندم و رفتم صبحانه درست کردم براش... همون موقع شهاب اومد توی آشپزخونه. با نگاه خيره اي گفت:_«کجا مي ري؟»
گفتم:_«دانشگاه»
_«صبحونه خوردي؟!»

romangram.com | @romangram_com