#پرستار_من_پارت_5
_«پاشو بیا اینجا، آرزوت برآورده شد اما من مي دونم با تو يکي چيکار کنم. از فردا صبح مي توني بياي سرکارت...»
و تماس رو قطع کرد. خوشحال خدارو شکرکردم. دوون دوون به سمت آرزو رفتم و بهشون خبردادم. بعدم زنگ زدم به خانم کیانی... خوشحال شد و گفت:_«اگه تو شهاب رو نجات بدي... وگرنه اون که ما رو که فراموش کرده»
******
_«سلام»
جوابم رو با سردي داد و ازکنارم رد شد و گفت:_«اتاقت بالا آخرین اتاقه، سمت راست...»
_«خیلی ممنون..»
_«هر وقت خونه باشم باید غذا آمده باشه. چه یک ظهر، چه سه شب.»
_«باشه»
_«من مي رم بيرون، تا آخرِ شب برنمي گردم. بعضي موقع ها هم اصلا برنمي گردم. شايد تا چند روز... توهم خود داني... اما واي به حالت کلک ملک تو کارت باشه. خودم پوست تنتو مي کنم. درضمن چيزي کش نرو که خراب قاطي مي کنم. وسايل خونه رو هم خودت مي خري، برات پول مي ذارم اما فقط برای خونه! شير فهم شد؟!»
_«بله، شد... مادرتون همه این حرفارو...»
حرفمو قطع کرد و گفت:_«من مادري ندارم، پس اضافي حرف نزن.»
_«خانم کياني به من همه چيز رو توضيح دادن. منم همه رو رعايت مي کنم. دزد هم...»
خواستم بگم خودتی پسره ی پررو ولی گفت:_«نیستم»
ولی به جاش پشت سرش براش شکلکی درآوردم که خودم خندم گرفت، اون هم بدون اینکه بدونه پشت سرش چه خبره از خونه رفت بیرون.
رفتم توی اتاقی که گفت، یه سری وسایل شخصیم رو به همراه چند دست لباس مناسب آورده بودم... گذاشتمشون توی کمد و بعد از عوض کردن مانتو و شلوارم با یه شلوار جین و بلوز آستین بلند مشکی... موهامو از بالا بستم و شالمو هم جوری زدم که هنگام کار از سرم نیفته...
شروع به تمیز کردن خونه کردم... تمام ظرفای کثیف رو توی ماشین ظرفشویی چیدم و روشنش کردم... بعدش هم آشغالا رو جمع کردم و ریختم توی سطل زباله... لباساش رو هم جمع کردم و ریختم توی ماشین لباس شویی... خونه یک کمی قابل تحمل شده بود... جاروبرقی رو برداشتم و خونه رو برق انداختم... بعد از کار، با لذت به خونه که حالا واقعا مثل یه قصر زیبا شده بود نگاهی کردم و دستامو به هم کوبیدم... رفتم توی آشپزخونه و بعد از کلی گشتن تنها چیزی که پیدا کردم ماکارونی بود... آب رو توی قابلمه ای ریختم و روی گاز گذاشتم. بعدش هم ماکارونی ها رو توش ریختم و گوشت هم سرخ کردم... خلاصه بعد از اینکه ماکارونی رو گذاشتم تا دم بیاد رفتم و توی هال نشستم. همون موقع شهاب توی چارچوب در ظاهر شد... سلام کردم که دوباره اون کله ی بی مصرفشو تکون داد. یه دفعه متوجه خونه شد... نگاهش تغییر کرد و کمی خوشحال شد اما با همون ظاهر خشک و مزخرفش گفت:_«همون طوری بهتر بود... غذا چی درست کردی؟»
romangram.com | @romangram_com