#پرستار_من_پارت_59

_«اِه شما چه مشکلی با زبون من داری؟؟ ببینم مگه زبون کوتاه می شه؟؟؟»
اومد نزدیکم و گفت:_«آره کوتاه می شه... من کوتاهش می کنم»
بعد ادامه داد:_«مثل اینکه تو خیلی دوست داری سر به سر من بزاری... ها؟؟؟ می خوای من بازی های خوبی بلدم... دوست داری؟»
یه لحظه ازش ترسیدم... دو روز نبودما ببین بچه به راه فساد کشیده شد...
_«واه واه من یه هفته نبودم کی شما رو از راه به در کرده؟؟»
بعد هم مسخره پوزخند زدم که حالمو گرفت و گفت:_«شما از کجا می دونی منظور من از بازی چیه؟؟؟ تو فکرت منحرفه...»
_«چرا من یه دقیقه شمام دو ساعت تو؟؟؟ اعصابم خورد شد...»
با این حرف خواستم بحثو عوض کنم که گفت:_«حرفو عوض نکن...»
نزدیکم شد... خیلی نزدیک و آروم کنار گوشم گفت:_«نکنه دوست داری اون بازی ها رو که بحثشو پیش کشیدی هوم؟؟؟ بگو خجالت نکش... می بینم این چند وقت رو تو هم کم اثر نگذاشته..»
با بدجنسی در حالی که به شدت سعی می کردم اعتماد به نفس توی صدام باشه گفتم:_«آرزو بر جوانان عیب نیست... البته... فکر می کنم تو هم با وجود معتاد بودنت آرزو کنی موردی نداشته باشه...»
عصبی گفت:_«یه بار دیگه بگو چی گفتی؟»
_«معتادی... نکنه خودت قبول نداری؟»
گردنمو گرفت توی دستاش و فشار داد:_«نشنوم زر مفت بزنی... وگرنه بر می گردی همون جا که بودی... حالا هم از جلو چشمم دور شو...»
داشتم خفه می شدم... اما به محض اینکه دستشو از رو گردنم برداشت پوزخندی زدم و گفتم:_«حقیقت تلخه...»
فهمیده بود که حتی اگه الان خونم رو هم بریزه توی لحظه ی آخر یه جوابی بهش می دم... با حرص بهم زل زد و منم با بدجنسی تمام کتلت ها رو به همراه نون و نوشابه گذاشتم توی سینی و بردم بالا... حالا که نمی خوره حداقل خودم بخورم... معدم ترکید بس که شبا چیزی نخوردم... بعد از اینکه فول شدم... سینی رو همون جا کنار تخت گذاشتم و بعد هم کتاب راجع به رشته ام خوندم... همونایی که اون روز از کتاب فروشی گرفتم... ساعت طرفای دوازده و نیم بود که تصمیم گرفتم بخوابم... اما قبلش سینی رو برداشتم تا بزارم توی آشپزخونه... من چه پررو بودما... اومده بودم خدمتکار یارو باشم بعد براش غذا نمی ذاشتم...
ولش کن یه شب نخوره می میره...

romangram.com | @romangram_com