#پرستار_من_پارت_58
_...
تلفن رو قطع کرد و نگاهش به من افتاد...
با عصبانیت گفت:_«تو اینجا چکار می کنی؟»
دستم رو به کمرم گرفتم و گفتم:_«ببخشیدا... قرار بود از امروز بیام برای کار... خودتون به سهند گفته بودین...»
بعد هم بی خیال از پله ها رفتم بالا تا وسایلمو توی اتاقم بزارم...
دوباره پرسید:_«نباید زنگ می زدی؟؟؟»
_«نه... فکر کنم کلید دادین که زنگ نزنم... اینطور نیست؟؟؟»
بقیه ی پله ها رو تند رفتم بالا و اونم زیر لب چیزی گفت که نشنیدم... همه ی وسایلم رو توی کمد ها جا دادم و بعد از این که لباسمو عوض کردم آسوده خاطر رفتم پایین... خب ساعت چهاربعد از ظهره... شهاب چرا خونه بود؟ مگه این موقع نباید سر کار باشه؟؟؟ چه می دونم والا... من نمی دونم این زیر دستاش نفهمیدن این شیره ایه؟؟؟ جای تعجب داره... یا ملت وقتی می فهمن بچشون معتاده زندانیش می کنن... بابای این بهش کارخونه داده... خوبه والا... کاش ما هم از این باباها داشتیم... چه اپن ماینده... حس خاصی به شهاب نداشتم... نمی دونم... بزار فکر کنم... به جز همون یه بار که پیشونیش رو ب*و*سیدم که البته بعد از کلی فکر به این نتیجه رسیدم که دلسوزیه ساده ای بیش نبوده... دیگه هیچ اتفاق خاصی نیفتاد و من با این حساب فکر نمی کنم خوشم بیاد ازش... یکم پای تی وی نشستم و بعدش بلند شدم تا شام درست کنم...
مواد کتلت رو آماده کردم... کتلتام خیلی خوشمل می شدن همیشه... ساعت طرفای هفت و نیم بود که زنگ زدم فروشگاهی که اشتراک داشتیم و سفارش نوشابه و نون بسته ای و سس فرانسوی دادم...
بعد از اینکه کتلتا رو آماده کردم به ساعت نگاهی کردم... هنوز زود بود تا شهاب برسه... بنابراین اونا رو توی فر گذاشتم تا گرم بمونن و نشستم یه سالاد هم درست کردم تا در دهن آقا بسته بمونه... خرید ها رو هم آوردن و اونا رو هم گذاشتم توی یخچال... داشتم دستام رو می شستم که صدای در اومد...
آها یه سوال...
شهاب که داشت با تلفن حرف می زد صدای درو هم نشنید؟ اه یگانه بس کن ملت سرشون درد گرفت بس که به حرفای مزخرفت گوش دادن... دیدمش که با کتی که روی دستش بود و یه کیف دستی در حالی که چهره اش سرحال بود اومد توی آشپز خونه و گفت:_«شام چیه؟»
_«کتلت...»
اخماش رو توی هم کرد و گفت:_«چیزِ دیگه ای بلد نیستی؟»
نگاه بی تفاوتی بهش انداختم و گفتم:_«نه بلد نیستم... مشکلیه؟؟»
_«ببین خانم محترم... قرار بود اتفاقای قبلی تکرار نشه... یعنی خودت اینطور خواستی... اما زبونت هنوز درازه...»
romangram.com | @romangram_com