#پرستار_من_پارت_51

_«می دونم... درکت می کنم ولی من رو کی درک کنه؟!»
چی جواب می دادم آخه... اگه باز برگردم که... ولی اون پرستار داره... نداره؟؟؟
گفتم:_«برم بگم چی ؟؟؟»
یهو سرش رو صد و هشتاد درجه چرخوند... انگار براش آدرنالین تزریق کردن... همچین خوشحال می زد... آرامشم که اگه من برمی گشتم تاثیرِ آدرنالین رو می ذاشت روش... گفت:_«
_«برو بگو بابات تهدید کرده اگه جز من کسی دیگه پرستارت باشه سهم شرک...»
میون حرفش پریدم و زود گفتم:_«ولی اون بچه نیست که با یه حقه دو بار سرش رو شیره بمالیم... این چند وقته خوب شناختمش... خیلی تیزه همه چی رو زود می گیره...»
_«خب... خب... می تونیم یه فکر دیگه کنیم...»
_«چی؟!»
_«نمی دونم... مثلا به بهونه یه وسیله که جا گذاشتی بروخونش سر و گوش آب بده..»
_«شما همه وسایل منو آوردین... ببخشیدا ولی خر که نیست می فهمه...»
نفسش رو فوت کرد و سرشو تکون داد... بیچاره انگار مغزش هنگ کرده بود... درکش می کردم... فکر کن یه پسر خوشگل... دوگانه جان جذاب!!! بابا جذاب!!! چند بار بگم... آها یه پسر جذاب جوون داشته باشی بعد تازهـــــــــه... تحصیلات بالا... خونه و زندگی و کار و همه رو هم داشته باشه بعد یهویی بزنه تو فاز فضا نوردی و دود و دم، چی کار می کنی؟؟؟ واااااااااای خدا نکنه من همچین پسری داشته باشم!!! بمیرم چی می کشه این خانم کیانی!!!! به جای این که الان فکر و ذکرش زن گرفتن و خوشبختی شهاب باشه افتاده دنبال این و اون که کمک کنن پسرش یه وقت از مصرف زیاد نزنه بمیره... یا آبروی ریخته شده اش بیشتر از این بره... یا شایدم عاشق پسرشه... آخی...
دستم رو دور شونش حلقه کردم و نزدیک گوشش گفتم:_«دیگه گریه نکنیا... الان زنگ می زنم به دوستش ببینم باید چیکار کنم؟! برمی گردم مطمئن باش...»
نگاهم کرد... چشماش تر بود... به نم اشک کوچولو... با آرامش پلکاشو باز و بسته کرد و قطره اشکش چکید پایین... دست بردم و اشکش رو از روی گونش برداشتم... لبخند زد... منم جواب لبخندش رو دادم و رفتم بالا... گوشیم رو برداشتم و شماره سهند رو گرفتم...
_«بله؟»
_«سلام آقا سهند... یگانه ام..»
_«سلام... خوبید یگانه خانم؟»

romangram.com | @romangram_com