#پرستار_من_پارت_45
_«نه مریض نیستم... دیشب اصلا نخوابیدم...»
_«باشه استراحت کن عزیزم... شب بخیر...»
همون موقع آقای کیانی اومد و گفت:_«چیزی شده؟ یگانه اتفاقی افتاده؟»
گفتم:_«نه چیزی نیست نگران نباشید...»
سه ساعت فک زدم تا راضی شدن و رفتن بیرون... چراغ خوابم رو روشن کردم و یلدا رو برداشتم تا بخونم... بعد از حدود دو ساعت خمیازه ای کشیدم... خودمم متعجب بودم که چقدر کمبود خواب دارم... شونه ای بالا انداختم و چراغ رو بستم... و دوباره خواب...
******
آخیش... امروز کلاس نداشتم... با خیال راحت بعد از خودن یه صبحونه ی کامل پشت میز مطالعه ام نشستم و اون مقاله رو با دقت خوندم... من اگه همین قدر دقت رو توی درس خوندن به خرج می دادم حالا انیشتن بودم... والا...
زیر قسمت های مهمش خط می کشیدم... فهمیدم که من هیچی از رفتار با یه معتاد نمی دونم... با خوندن این تحقیق شاید بتونم یه سری چیزا رو یاد بگیرم و بتونم نقشم رو جلو ببرم...
موبایلم زنگ خورد... بدون نگاه کردن به اسم کسی که زنگ زده گوشی رو، روی گوشم گذاشتم... شهاب بود.
_«سلام... بله؟»
_«سلام... میگم این ماکارونی ها رو کجا گذاشتی؟؟ هر چی می گردم نیست!!»
خندیدم... ضایع بود بهانه ای بیش نبود... چون ماکارونی ها جای همیشگیشون بودن...
_«توی کابینت تکی...»
و بعدش با شیطنت اضافه کردم:_«مثل همیشه...»
_«آهان پیداشون کردم...»
آروم با خنده گفتم:_«هه... این می خواد ماکارونی درست کنه...»
romangram.com | @romangram_com