#پرستار_من_پارت_44

زیر طرحم امضا زدم و نوشتم:_«شهاب خندان...»
بوم رو، رو به پنجره گذاشتم تا اگه کسی اومد داخل اتاق نبینتش... بعد هم با لبخند زیر پتو خزیدم...
آخ که هیچی مثل خواب لذت نداره...
*******
صبح بلند شدم و تند تند لباس پوشیدم... اول رفتم کافی نت و اون تحقیق رو گرفتم بعدش رفتم دانشگاه... سرم به شدت درد می کرد... دیشب اصلا نخوابیدم... از ساعت ده و نیم تا سه یک سره کلاس بودم... گرسنگی و سردرد باعث شده بود یه روز گند داشته باشم... بعدش هم این استاده دائم بر پر و پام می پیچید... همش غر می زد... هیچ کدوم از بچه ها هم توی این کلاس باهام نبودن... کلاس آخری رو همش خواب بودم... با خستگی از دانشگاه زدم بیرون که با دیدن یه پرشیای آشنا با تعجب به شخصی که داخلش نشسته بود نگاهی کردم... اوه... شهاب اینجا چه کار می کنه؟
از ماشین پیاده شد... نمی دونستم برم سمتش یا نه... از کجا معلوم برای من اومده باشه؟ خب معلومه برای تو نیومده... حتما اینجا کاری داره... اما دیدم اون اصلا حواسش به من نیست... راه خودم رو رفتم... سر راه یه دربستی گرفتم و آدرس خونه رو بهش دادم... چشمام رو روی هم گذاشتم... بعد از پشت سر گذاشتن ترافیک بالاخره به خونه رسیدم... که البته نمی دونم مردم ساعت سه بعد از ظهر توی خیابونا چکار می کنن؟؟؟ حالا ترافیک سنگینی هم نبود... اما در کل بود...
لیلا جون یاداشت گذاشته بود که برای نهار رفته خونه ی یکی از دوستاش... خستگیم از گرسنگیم بیشتر بود... برای همین تصمیم گرفتم بخوابم تا غذا بخورم... مقنعمو در آوردم و دکمه های مانتومو باز کردم و با یه جهش خودمو به تخت رسوندم...
حس می کردم دارم یخ می زنم... سردم بود... توی اوج خواب با دست دنبال پتو می گشتم... وقتی پیدا نکردم پشیمون شدم...
خواب یه جای تاریک رو می دیدم... شهاب سوار پرشیا بود... همون لباس هایی تنش بودن که باهاشون اومده بود دمِ در دانشگاه... داشت به من نزدیک می شد... اما یه دیوار بینمون بود... من از دیوار رد شدم و شهاب و دنبال خودم کشوندم یه جای روشن... همه چیز سفید بود... شهاب دور شد... دوباره برگشت... دور شد... برگشت... نگاهی به اطراف کردم... هیچ کس نبود... شهاب هم دیگه نرفت...
از خواب بیدار شدم... عرق روی پیشونیم رو با پشتِ دست پاک کردم... از سرما توی خودم خزیدم... هوا تاریک بود... از جام بلند شدم و خواستم در رو باز کنم که سرم گیج رفت... ضعف کرده بودم... یه دفعه در باز شد و لیلا جون اومد داخل.
_«بیدار شدی عزیزم؟»
اومد نزدیکم...
_«چی شده؟ حالت خوبه یگانه؟»
گفتم:_«گرسنمه...»
البته بیشتر شبیه زمزمه بود... سریع رفت بیرون و بعد از پنج دقیقه با یه سینی اومد داخل... وای قرمه سبزی... جونم... دارم گرسنگی می میرم... غذا رو توی پنج دقیقه تموم کردم... اینقدر تند تند خوردم که داشتم خفه می شدم... سیرِ سیر بودم... به طوری که اگه حتی به غذا نگاه می کردم حالم به هم می خورد... از توی کمد پتو گلبافتم رو برداشتم و رو به لیلا جون گفتم:_«من بخوابم... خسته ام...»
_«هنوز خسته ای؟ نکنه مریض شدی؟ پنج ساعت خواب بودی...»

romangram.com | @romangram_com