#پرستار_من_پارت_4

_«نه من براي کار اومدم»
چهره ي وحشتناکش به تعجب تبديل شد.
_«برای کار؟ نکنه تو قاچاقچی هستی؟ ازطرف کي اومدي؟»
_«من نه قاچاقچي ام، نه خلافکار و نه اون چيزي که شما فکر مي کنين. من پرستارم. ازطرف خانم کياني اومدم، گفتن اينجا نياز به پرستار داره و منم به اين آدرس اومدم.»
خشم تمام چهره اشو گرفت.
_«اون کسي که پرستار برای من فرستاده خودش يه مريض روانيه. برو پرستاري اونو بکن. نه من که رو پاي خودم راه مي رم.»
_«منم به خاطر پولش اومدم، آخه چند برابر حقوق معموليشه. شما هم بايد قبول کنين چون پدرتون گفته درصورت عدم رضايت شما تمام اموالتون به اضافه کارخونه و شرکت رو ازتون مي گيرن و از ارث محرومتون مي کنن. اون وقت شما بايد ازصفر شروع کنين.»
ازحرصش دندوناشو رو هم مي فشرد.
_«تو جوجه فُکلی برای من تعيين تکليف نکن. اموال و زندگيم هم به خودم مربوطه، هِری...»
بلند شدم و در حال بيرون رفتن گفتم:_«هر جور ميلتونه، منم به پدرتون اطلاع مي دم. البته وظيفمه چون از کار بيکار شدم... اگه منصرف شدين به اين شماره زنگ بزنين.»
شمارمو بهش دادم و بيرون رفتم. توي خيابون تا تونستم سرفه کردم. حالم خراب بود. چقدر وضعش بد بود. مامان بيچارش حق داشت. ازدست اين پسره ديوونه شده بود. يعني چقدر از جووناي مردم تو اين فساد دست و پا مي زنن؟ واي خدا جونم خيلي سخته، همشونو کمک کن. اگه تو بذاري يکيشو من با کمک تو درست مي کنم!!! حالا اگه ندیدین...
******
_«بله بفرمايين؟»
صداي بي حال مردي اومد.
_«خودتي؟؟ همون دختره ی زبون دراز ديگه؟»
_«آقاي کياني طرز حرف زدنتون درست نيست. اما عيب نداره شما بفرمايين؟!»

romangram.com | @romangram_com