#پرستار_من_پارت_3

آغاز:
تند تند راه مي رفتم وبا خودم حرف مي زدم. ازکاري که مي خواستم انجام بدم مطمئن نبودم، يعني برام خطري نداره؟ زندگيم چي؟ زندگيم وسرنوشتم رو با دستاي خودم خراب نمي کنم؟
"خدايا اين کاري که مي خوام انجام بدم برای دل مادريه که ازغصه فرزندش افسرده شده. خداي مهربونم تو همه يار و ياور من، تو اين دنيایی... کمکم کن من راهنمايي ندارم تو اين راه تاريکي که قدم گذاشتم تنهام نذار"
از ترس و دلهره دستام يخ کرده بود. همیشه همين طور بود وقتي زيادي استرس داشتم قلبم تو دهنم بود. رسيدم به در خونه... نگاهي به ساختمان کردم. سه طبقه بود، بزرگ ومجلل. همون جوري که لیلا جون تعريف کرده بود. عين قصر مي درخشيد. يعني اين خونه فقط ماله پسرشه؟ خب آره ديگه اون خونه اي که ماله باباش بود ششصد متر زيربنا داشت. اين که چیزی نیست!!! بالاخره زنگ رو زدم، اما عين بيد مي لرزيدم.
ياد حرفاي لیلا جون افتادم.
_«ببين دخترم، اين شغلي که من بهت واگذارمي کنم پرستاري از يه مريضه، اما درواقع اين نيست، من مي خواستم يه آدم درست حسابي پيدا بشه و زندگي يه نفر رو که روز به روز توي باتلاق گ*ن*ا*ه وناپاکي فرو مي ره رو نجات بده. من شرايطشو مي گم، ميل خودته قبول کني يا نه! اما اگه قبول کني به یه خانواده کمک کردي اون توي اين سالها خیلی تغيير کرده. اين کار پشتکار مي خواد که تو هم... خوب فکر می کنم داري. حالا گوش کن شرايطمو...»
صداي اون شخصي که براي چندمين بار ازپشت آيفون بلند مي گفت:_«بله؟»
نگذاشت به افکارم ادامه بدم. با صداي لرزوني گفتم:_«مَ... منم»
صدا گفت:_«منم کيه ديگه؟»
_«منم؟ خب...»
کمي فکرکردم، يادم اومد که مادرش گفت بايد بگم با آقا شهاب کاردارم! وهمين رو هم گفتم. در باز شد و من با قدم هایی از ترديد و ترس به داخل رفتم. همين طور که با نگاه مبهوت وارد ساختمان مي شدم، پيش روم پسري رو ديدم که روي مبل لم داده. جلوتر رفتم، داشت منو نگاه مي کرد. سلام دادم، با سرش جواب داد. به اوضاع خونه نگاه کردم. خيلي بهم ريخته بود. خراب تر ازاوني بود که مادرش مي گفت. خونه اي به اين شيکي پر ازکثيفي و نامرتبي، وسايل و لباس ها درهم ريخته بود. بازم حرفاي مادرش توي گوشم پيچيد:_«تو بايد براي اون همه چيز باشي، حتي خدمتکار خونه و خودش، آخه اون هيچ کسي روبراي خودش باقي نگذاشته.»
شهاب گفت:_«بشين. مگه با من کار نداشتي؟»
آب دهنمو قورت دادم و گفتم:_«بله»
و نشستم. البته روي يکي از مبلاي پراز لباس وآت وآشغال. به صورتش که در ميان دود سيگار وحشتناک مي زد نگاه کردم. چشماي بي حال وافتاده. لبهاي کبود وصورت زرد رنگ. پاي چشماش گود و کبود بود و دندوناش یه کم زرد مي زد. موهاش بلند وژوليده بود. لباسهايش نامرتب بود. يک دفعه حالت تهوع گرفتم و با مشت کردن دستم، خودم رو کنترل کردم که بالا نیارم... نگاهمو ازش گرفتم که صداشو شنيدم.
_«خب من که شمارو نمي شناسم، تازه کاري؟؟؟»
بازم مي دونستم چي بايد بگم، از قبل همه چي رو آموخته بودم.

romangram.com | @romangram_com