#پرستار_من_پارت_39

جدی گفتم:_«ببین ارغی... من نمی خوامش... یه بار هم بهش گفتم...»
_«باشه... ارغی هم عمته...»
دوتامون خندیدیم و اون گفت:_«خب من برم ناهارم داره می سوزه...»
_«برو آشپز... سلام به علی برسون...»
_«باشه گلم بای...»
_«خداحافظ»
تلفن رو قطع کردم و روی تختم دراز کشیدم... بابا من مهدی رو نمی خوام... از این پسرایی که یه ماه بعد ازدواج می گن چادر سرت کن خوشم نمیاد... ازش معلومه که دوست داره عقایش رو دیکته کنه... منم ردش کردم... حالا این بعد سه ماه دوباره فیلش یاد یگانستون کرده...
هی...
آدرس روی دستم رو توی مرورگر نوشتم...
یک... دو... سه...
اومد...
می گن این اینترنت پرسرعتا به درد نمی خوره... نه بابا تا اینجا که سرعتش خوب بود... خب من از این چیزایی که اینجا نوشته چی می فهمم؟؟
اوف... رفتم و به مسئول کافی نت گفتم:_«ببخشید، من چیزی که می خواستم رو پیدا نکردم... می تونید برام بگردید؟»
_«بله... راجع به چه موضوعی؟»
_«ترک اعتیاد و رفتار صحیح با شخص معتاد...»
مرد نگاهی بهم کرد و گفت:_«چشم... براتون پرینت هم بگیرم؟»

romangram.com | @romangram_com