#پرستار_من_پارت_38

به یاد قیافش افتادم... نه بابا به اون غلظت هم تغییر نکرده بود... فقط اون ریشای مزخرف رو زده بود... یکم هم به تیپش رسیده بود... همین...
تا وارد حیاط شدم لیلا جون پرید جلوم و گفت:_«چی شد یگانه؟»
_«اتفاقی نیفتاد لیلا جون...»
_«می خوای دوباره برگردی؟»
_«نه...»
حس کردم از جواب صریحم خیلی غمگین شد... فکر کنم باید نقشه ام رو براش توضیح می دادم... برای همین گفتم:_«حالا بریم داخل براتون می گم...»
با چهره ای پکر دنبالم اومد... اما وقتی همه چیز رو بهش گفتم هر لحظه چهره اش خوشحال تر می شد. آخرش گفت:_«اما من راضی نیستم به خاطر من و پسرم زندگیت رو به خطر بندازی یا خراب کنی...»
_«من خودم دوست دارم این کار رو بکنم لیلا جون...»
و پاسخ این حرفم هم لبخند دلگرم کننده اش بود... اوه اوه چه من با ادب شدم این چند ساعته... باید برای خودم اسفند دود کنم... بادا بادا مبارک بادا... چی؟؟ یگانه قاط می زنیا... بادا بادا مبارک بادا چیه؟؟؟ دیوونه... تلفن رو برداشتم تا یه زنگی به ارغوان بزنم.
گوشی رو که برداشت گفتم:_«سلــــــام ستاره ی سهیل چطوری؟»
_«سلام مرسی تو چطوری شهاب سنگ آسمانی؟»
خندیدم و گفتم:_«کوفت... چه خبر؟ بابا خواستی یه سایت برا ما پیدا کنیا... شهاب پیر شد تو هنوز پیداش نکردی!!
_«ای بابا... بنویس...»
_«چیو؟»
_«لینک سایت رو دیگه...»
رفتم خودکار برداشتم و کف دستم نوشتم تا یادم باشه برم توش... بعدش گفت:_«ببین علیرضا منو خفه کرده... می گه جواب مهدی رو بده... بچه خوشو کشت...»

romangram.com | @romangram_com