#پرستار_من_پارت_36

_«خداحافظ»
همون موقع لیلا جون از هال اومد بیرون و چون من دقیقا توی راهرو ایستاده بودم و با گوشیم حرف می زدم دیدم.
_«چیزی شده یگانه؟»
_«نه... نه... باید برای تصفیه حساب برم خونه ی شهاب...»
با لحن مشکوکی گفت:_«شهاب بود؟»
_«نه آقا سهند بودن...»
_«می خوای بری؟»
_«آره دیگه... می رم و زود برمی گردم...»
_«باشه... ولی مراقب خودت باش...»
حس کردم خوشحال شد... خب اونم مادره... هر چی باشه برای پسرش نگرانه و دوست داره یکی مراقبش باشه... شلوار کتان سفیدم رو با مانتوی آبی نفتیم پوشیدم... نگاهی به خودم انداختم... چشمای مشکیم بهترین اجزای صورتم بودن... بقیه ی اجزای صورتم کاملا معمولی بودن... نه زشت و نه قشنگ... اما من همیشه از خودم راضی بودم... گاهی اوقات حسرت می خوردم که کاش به جای این چیزا پدر و مادرم رو داشتم... هر چند لیلا جون و آقا عباس... آقای کیانی رو می گم... هر چند اینا بودن... اما پدر و مادر یه چیز دیگه اس... وقتی مادرم فوت کرد من فقط هشت سالم بود... بابام بداخلاق بود... خیلی بداخلاق بود... تا شونزده سالگی توی خونه ی اون بودم... یعنی خونه ی خودمون... بعدش دیگه نتونستم تحمل کنم چون بابام می خواست منو بده به یه پسر بیست ساله که مثل خودش بود... دقیقا کپی برابر اصل... همون قدر بداخلاق... البته هیز هم بود... شاید الان فکر کنید که از خودم در میارم اما اونقدر چشم چرون بود که آدم با چادر فکر می کرد لخت جلوش ایستاده... از خونه فرار کردم... یه شب رو توی پارک صبح کردم... بعدش چون ترسیدم به عنوان دختر فراری بگیرنم و ببرنم خونه ی بابام رفتم به نزدیکترین بیمارستان... نمی دونم چرا رفتم بیمارستان؟ بدون هیچ اختیاری این کارو کردم... وارد نماز خونه ی بیمارستان شدم و نماز خوندم... بعدش هم یه گوشه دراز کشیدم... حداقل مردم فکر می کردن اینجا کسی رو دارم که مریضه و من اومدم یه استراحتی کنم... همون جا با خانم کیانی آشنا شدم که به علت سکته ی آقای کیانی اومده بود بیمارستان... از دیدنش توی چادر سفید نماز که مثل فرشته ها بود آرامش گرفتم... اول که با مهربونی ازم سوال می کرد طفره می رفتم اما بعد همه چیز رو گفتم... از زندگیم... اون موقع بچه بودم و البته بهترین کار رو انجام دادم... من رو برد خونشون... اول براشون کار می کردم اما بعد از دو سه ماه نگار رو آورد و دیگه نگذاشت کاری کنم... فرستادم مدرسه و بعدش دانشگاه... بهترین کارها رو در حقم انجام داد... بقیه اش هم که دیگه می دونید... رفتم خونه ی شهاب و...
******
از تاکسی پیاده شدم و به در رو به روی خودم نگاهی انداختم... کلید نداشتم... کلید دست لیلا جون بود و یادم رفته بود ازش بگیرم... پس باید زنگ می زدم...
نفس عمیقی کشیدم... استرس که نه... ترس هم نه... فقط یه کم... یه کوچولو کنجکاو بودم ببینم چی می شه؟! دستم رو، روی زنگ فشار دادم... بعد از تقریبا سی و دو ثانیه صداش توی آیفون پیچید:_«کیه؟»
_«یگانه ام...»
در با صدای تیکی باز شد... قدم اول رو که گذاشتم و وارد خونه شدم یاد روز اول و اضطرابم افتادم... یعنی دیگه قراره نیام برای کار؟ پس قولی که به خودم داده بودم تا شهاب رو به زندگی بر گردونم چی؟
نمی دونم... باید فکر کنم... نمی شه که فرتی بپرم بغلش بگم بخشیدمت... نزدیک بود بمیرما... هر چند خودم مقصر بودم... نه بابا یگانه، شهاب مقصر بود... نه خودم... نه شهاب... توی همین فکرا بودم که یه پسری رو جلوم دیدم... اوه... این کیه؟؟؟؟؟؟ شهاب؟؟؟ عمرا؟ اون عملی و چه به خوشگلی؟ خوشگل هم که نه... جذاب...

romangram.com | @romangram_com