#پرستار_من_پارت_35

_«حال شما خوبه؟»
_«ممنونم، خوبم...»
_«یگانه خانم یه سوال داشتم... البته...»
مکث کرد که گفتم:_«بفرمایید سوالتون رو بپرسید...»
یه لحظه به فکرم رسید یه جور می گم سوالتو بپرس انگار جز هیئت علمی دانشگاهم و اینم شاگردمه... جلوی خندم رو گرفتم و گوش دادم:_«می خواستم ببینم شما می خواین دوباره برای کار به خونه ی شهاب برید؟»
_«چطور مگه؟»
_«هیچی... آخه گفته بود یه سری حساب کتاب باهاتون داره... گفت اگه نمی خواید دیگه کار کنید برید تا حساب کتابتون رو انجام بده...»
نفس عمیقی کشیدم و خواستم بگم که پولش بخوره تو سرش... اما چرا باید از حقم بگذرم؟؟ یه عمر که حالا نه... ولی چند هفته ای که اونجا کار کردم...
_«کی باید برم؟»
_«برای کار؟»
_«نخیر برای تصفیه حساب...»
_«امروز وقت دارید؟»
_«شما به جای ایشون وقت تعیین می کنید؟»
پوفی کشید و گفت:_«نه خودش گفته امروز...»
_«باشه تا یه ساعت دیگه اونجام...»
_«خدانگه دار»

romangram.com | @romangram_com