#پرستار_من_پارت_34
این آرزوی بی مزه هم از خنده ریسه رفت... انگار براش غضنفر تعریف کردم...
_«چنگال رو می گم خره...»
با لحن مسخره ای گفتم:_«هر هر... رو یخچال بخندی... ببند نیشتو دختر... چاه فاضلاب کم میاره در مقابلش بس که بو میده...»
با این حرفم همه زدن زیر خنده... فهمیدم حواس همه سمت ما بوده... جیغ بنفش آرزو باعث شد خندشون بلند تر بشه...»
توی خیابون بودم و منتظر تاکسی...عصبانی پوفی کشیدم و به خودم فحش می دادم که چرا با علی نرفتم خونه؟؟؟ ای بابا مسخره بازی و یه دنده گی هم حدی داره... والا... دختره ی لجباز...
حالا اینقدر اینجا وایسا منتظر آژانس تا زیر پات آمازون بشه... شایدم پارک جنگلی...
******
پول راننده رو دادم و با کلید در رو باز کردم... نه که بقیه با خودکار و خود نویس باز می کنن... من با کلید باز کردم که یاد بگیرن... درس عبرتی بشه واسه آیندگان...
با سر و صدا وارد خونه شدم که فهمیدم آقای کیانی از سفر برگشته... چقدر این مرد مهربون بود و دوست داشتنی... کلی واسم سوغاتی آورده بود... شال... یه عطر خوشبو و یه ساعت دخترونه ی ظریف... سلیقه هم که... آه... بیست... باقلوا...
کلی براش به قول خودش شیرین زبونی کردم و گفتم و گفتم و خلاصه گفتم... اینقدر گفتم که بیچاره سر درد گرفت و به بهونه ی کارخونه که قرار بود فردا صبح بهش سر بزنه رفت بخوابه... لیلا خانم هم از دل نگرانی هاش برای شهاب گفت...
نمی دونم... اما حس کردم این حرفا رو می زد تا دوباره برگردم... اما اون که خودش گفته بود نمی گذارم برگردی و اذیت بشی... چه می دونم والا... مغزم قد نمی ده... باید براش قرص افزایش قد بخرم بچم کوتاه نمونه توی مدرسه مسخرش کنن... هـــی...
آخیش... یاسمین تموم شد... دستی به صورتم کشیدم تا ببینم گریه کردم یا نه که متوجه شدم نه بابا!!! آخه من مال این حرفام که با رمان گریه کنم؟ بلند شدم و رفتم توی آشپزخونه... نگار داشت آشپزی می کرد... نگار خدمتکار اینجا بود... ازش پرسیدم:_«لیلا جون رو ندیدی؟»
_«همین الان رفت توی هال...»
داشتم به سمت هال می رفتم که گوشیم زنگ خورد... به شماره ی روی صفحه نگاهی انداختم و با تعجب بسیار جواب دادم:_«بله؟»
_«سلام یگانه خانم... سهند هستم...»
_«بله... اتفاقی افتاده؟»
romangram.com | @romangram_com