#پرستار_من_پارت_33

یلدا... گندم و یاسمین رو خریدم...
******
نگاهی بهش انداختم و گفتم:_«چی میگی علی؟ امکان نداره...»
_«حالا همین یه بارو کوتاه بیا... بابا گ*ن*ا*ه داره...»
_«علی یاد گذشته ی خودت افتادیا...»
_«بله اما این دفعه...»
_«این دفعه چی؟»
_«این دفعه هم کار من پیشت گیره... بابا گ*ن*ا*ه داره... اونم دل داره...»
_«مگه من می گم نداره؟ حالا بیخی بریم حسام تولدش کوفتش شد... بعدا حرف می زنیم...»
لبخندی زد و گفت_«حله دیگه...»
_«نه... چی می گی... گفتم بعدا...»
و دوباره وارد کافی شاپ شدم... همون موقع کیک حسام رو آوردن... رفتم کنار آرزو نشستم... ارغوان یه جور خاصی نگاهم می کرد... منم بهش زبون درازی کردم و به صندلیم تکیه دادم... با دیدن کیک حسام همه زدیم زیر خنده... یه کیک میمونی که روش نوشته شده بود:_« آدم شو تو رو خدا... داری زن می گیری»
کیکو صدف سفارش داده بود... همه با خنده بهش نگاه کردن اما این وسط نگاه حسام فرق داشت... با یه عشق عمیق نگاهش می کرد... خیلی دوسش داشت... مشغول خوردن کیک شدیم... به گاف خودم فکر کردم... وای خدا... آبروم جلوی صدف رفت... حالا باید همه چیو واسش تعریف کنم... بزارین تعریف کنم... نشسته بودیم و داشتیم حرف می زدیم که صدف گفت:_«ساعت چنده؟چرا علی و ارغوان نیومدن؟»
من طبق عادتم آستینم رو کشیدم بالا تا ساعتم رو نگاه کنم و صدف نگاهش روی مچ من قفل شد...
در واقع هیچ ساعتی در کار نبود... یعنی ساعت روی دستم نبود و من از روی عادت اینکار رو کردم چون همیشه ساعت روی دستم بود و باندپیچی دور دستم آبرومو برد... داشتم با حرص چنگالو توی دهنم له می کردم که آرزو گفت:_«پدرشو درآوردی»
با گیجی نگاهی بهش انداختم و گفتم:_«ها؟ پدر کیو؟»

romangram.com | @romangram_com