#پرستار_من_پارت_32
_«خدا رفنتگان شما رو هم بیامرزه...»
_«حالا طرحتون رو بزارید ببینم ولی فقط همین یه دفعه...»
_«ممنون استاد...»
و بعد از کلی تشکر از دانشگاه خارج شدم...
توی راهرو علیرضا رو دیدم.
_«به سلام خانم کم پیدا... چطوری تو؟ چکار می کنی؟»
_«میسی تو چطوری علیرضا جون؟»
_«ما هم خوبیم!»
_«ارغون چطوره؟ نی نی کوچولو؟»
_«ارغوانم خوبه... نی نی هم خوبه... چکارا می کنی؟»
داشتیم قدم زنون از دانشگاه خارج می شدیم و منم براش توضیح می دادم که چه می کنم و چه قراره بکنم... البته چیزی از دیوونه بازیم نگفتم... به هیچ کس... نباید کسی بفهمه چقدر احمقم... توی خیابون صدف و آرزو اومدن سمتمون و بعد از سلام و علیک با علیرضا گفتن که می رن جایی و فردا شب همه دعوتن کافی شاپ... تولد حسام، بی اف صدف، بود و همه رو دعوت کرده بود... ما هم با کمال میل پذیرفتیم منت بر دیدگانشان بگذاریم... آره دیگه... ما کلاس داریم... چه کنیم؟!
بعد از کلی تعارف تیکه پاره کردن برای اینکه منو برسونه سوار شدم و آدرس یه کتاب فروشی رو دادم تا منو برسونه اونجا... باید چند تا رمان می خریدم وگرنه کلافه می شدم... من همین طوری خنگ می زدم فکر کن کلافه هم بشم... چی می شود... از ماشینش پیاده شدم و بهش قول دادم یه روز برم خونشون... علیرضا یکی از بچه های خوب دانشگاه بود... در واقع یکی از بهترین ها بود...
اوی اوی... بد برداشت نکنیدا... داداشم بود...
من رابط اون و ارغوان بودم... ارغوان دوست دبیرستانیم بود که دانشگاه هم با هم بودیم... آخی... چقدر با هم می خندیدیم... علی می اومد پیش من التماس می کرد با ارغوان حرف بزنم بره خواستگاریش... خیلی بچه خوبی بود... به قول بچه های یونی اهل حال بود شدید... می گفت... می خندید... بی شیله پیله بود... حرفشو رک می زد...
دقیقا مشخصات یه بچه ی خوب و تا چند ماه دیگه بابا می شد... آخی... این خودش بچه اس... الهی... قراره هم عمه بشم هم خاله... جونم به اون نی نی...
بعد از خریدن سه چهار تا کتاب درسی و سه تا رمان م.مودب پور به سمت خونه رفتم... تا حالا رمان های مودب پور رو نخونده بودم و با توجه به حرفای بچه ها که خیلی تعریف می کردن تصمیم گرفتم امتحانشون کنم...
romangram.com | @romangram_com