#پرستار_من_پارت_31
با نارضایتی منو تا دمِ در بدرقه کرد... آژانس دمِ در منتظرم بود... سوار شدم و گفتم:_«می رم دانشگاه...»
داشتم به سمت کلاس می رفتم که آرزو تک زد... همیشه وقتی دیر می رسیدم و استاد می رفت سر کلاس یه تک بهم می زد یعنی بجنب... منم متقابلا همین کارو می کردم... وارد کلاس شدم و از استاد بابت تاخیرم معذرت خواهی کردم و رفتم بین آرزو و صدف نشستم و اونا هم مشغول سوال پیچ کردن من شدن...
_«کجا بودی؟»
_«این دو سه روز خبری ازت نبود...»
_«نکنه خبریه؟»
_«مرموز شدی!»
_«دیگه تحویل نمی گیری!؟»
_«آقا شهاب چطوره؟»
و همین چرت و پرتا... استادمون هم اصلا نمی فهمید ما از اول کلاس داریم فک می زنیم... اوووووم... یعنی نه... شاید می فهمید ولی به رومون نمی آورد... همین هم خوب بود ولی نکنه بخواد زیر زیرکی نمره کم بده؟ نه بابا این مالِ این کارا نیست... بعد از کلاس رفتم ایستادم کنارش و گفتم:_«ببخشید استاد من طرحمو آوردم...»
مکثی کرد و گفت:_«ولی از وقت تحویلش گذشته خانوم عظیمی... دیر شده...»
_«استاد من چند روزه دانشگاه نیومدم راستش... راستش...»
_«چیزی شده؟»
فکر پلیدی به دهنم رسید... من کلا آدم پلیدی بودم...
_«استاد یکی از اقواممون فوت کردن من این چند روزه شهرستان بودم»
از بغضی که توی صدام بود خندم گرفت... یگانه اقوامت کجا بودن ما ندیدیمشون؟ دروغگویی هستی واسه خودتا...
با لحن متاثری گفت:_«متاسفم خدا رحمتشون کنه...»
romangram.com | @romangram_com