#پرستار_من_پارت_30

_«یعنی من تا فردا اینجام؟!»
_«گفتن تا فردا باید زیر نظر باشی... شاید ظهر مرخصت کردن...»
یه نفس عمیق می کشم و نگامو می چرخونم... دست گل خانم کیانی تو دیدمه... دارم فکر می کنم چقدر کارم احمقانه بود...
*******
دو سه روزی از اون کار احمقانه ام گذشت و من به درخواست لیلا جون برگشتم به خونه ی اون ها... خودم هم نمی خواستم برگردم اونجا... حداقل برای یه مدت... اما بعدش دوباره برمی گردم... من باید کاری که شروع کردم رو تمومش کنم...
آره یگانه باید تمومش کنی... چطوری؟
با مرگ خودم...
هه... هه... دیوونه شدی؟
آره مشکلیه؟ اگه دیوونه نبودم که اون کار احمقانه رو نمی کردم... یگانه دیوونه نشی برگردی پیش اون شهاب عملی...
به کوریِ چشم بعضیا بر می گردم... به درگیری میون عقل و دلم بیش از این گوش ندادم و بعد از پوشیدن یه مانتوی سرمه ای و شلوار جین، شالم رو هم سرم کردم و کیف و موبایل و هم چنین کار هنریم رو که اون سری یادم رفت به استاد نشون بدم رو برداشتم و رفتم توی هال تا به لیلا جون بگم که می رم دانشگاه... آهان گفتم کار هنری... بزارید بگم براتون... لیلا جون رو فرستادم بره وسایلمو بیاره و دسته کلیدم رو بهش دادم... خوشبختانه شهاب خونه نبود و ندیدش وگرنه بار دیگر من به سوی مرگ می رفتم...
_«لیلا جون؟ کجایی؟»
_«من اینجام دخترم...»
با دیدنم اخمی کرد و گفت:_«چه شال و کلاه کردی... کجا؟»
_«برم دانشگاه... باید کارمو نشون استاد بدم... جلسه پیش هم یادم رفت ببرمش...»
_«تو هنوز حالت خوب نیست...»
_«نه خوبم... مشکلی ندارم.... می رم و زود بر می گردم...»

romangram.com | @romangram_com